زمانی برای بخشیدن

ثُمّ قَضَی أجَلاً …

قرار گذاشته بودیم برویم بیرون برای نهار، خیلی وقت بود که نشده بود و نتوانسته بودیم برای دقایقی با هم باشیم. می‌خواستم وقتی کارم تمام شد زنگ بزنم که داداشم نیاید دنبالم، حوالی ظهر بود که خودش زنگ زد، پرسید می‌توانم چند روزی مرخصی بگیرم یا نه؟! گفتم نه …

گاهی بی‌آنکه بتوانیم کاری از پیش ببریم، سراغ‌مان می‌آید. خیلی نرم چنبره می‌زند گوشه‌ی اتاق‌ها و زل می‌زند به حرص دست‌هایمان که چنگ زده‌اند به دنیایی که هم‌چنان در کرشمه‌ای سیری ناپذیر، شتاب‌زده، می‌گریزد … صدایش گرفته بود از بغضی فروخورده، از ترس اضطراب مادر شاید، که وقتی گفت مرخصی بگیر برویم تهران، ترس موج‌وار از صدایی که در گوشم طنین انداخت، تا میان سینه‌ام، تیر کشید، چیزی شده بود … چیزی شده بود …

باورم شده بود یا نه؟، چه فرقی می‌کرد؟! دایی رفته بود و نشده بود تا حتی برای لحظه‌ای، نه حتی مادر و نه حتی یکی از ما، به این فکر کند، که شاید زمانی نباشد برای کینه‌ورزی‌ها … و گریه کردن، این لحظات، از ناشکیبی از دست دادن تن نیست، از دست دادن زمانی است که می‌توانستیم ببخشیم … زمانی که هرگز برای هیچ‌کس، هیچ‌وقت متوقف نخواهد شد … رنج جدالی سخت میان خودخواهی‌های کودکانه‌مان، با آنچه برای دیگران می‌توانیم بخواهیم، لحظه‌ای رها شدن از نفرتی که ما را در بخشیدن‌های بی‌دریغ، باز می‌دارند.

« … خیلی وقت بود که می‌خواستم برایت بنویسم که بخوانی و شاید سرم داد نکشی که دارم دروغ می‌گویم و ریا می‌کنم، که باور کنی هیچ وقت به تو یکی نتوانستم دروغ بگویم، دخترک ترسویی که پیش تو، به گفتن بیشتر عادت داشت تا نگفتن، چطور می‌توانستم دروغ بگویم یا چیزی را از تو پنهان کنم که گمان کنی دارم ریا می‌کنم؟! اگر ندیده بودی‌ام، شاید می‌شد فکر کنم نشناختی‌ام، حتی وقتی آن‌قدر نزدیک بودیم به هم و آن‌قدر تنها با هم، چه لغزشی از من دیدی که به این‌ باور برساندت که پیش تو نقش بازی کرده‌ام؟! کاش بلد بودم و این‌طور خشمگین‌ت نمی‌کردم با چیزی که گفتم و دارم چوب‌ش را می‌خورم و حتی دیگر گوش نمی‌دهی که چقدر درد دارم این‌ روزها که نیستی … »

بخشیدن، پیش از آنکه، نه حتی توان‌ش، که حتی، زمانی نمانده باشد**. وقتی مادر این‌طور بی‌تاب گریه می‌کند، که چرا، آن شبی که دایی زنگ زده بود تا بگوید، بخواهد که ببخشدش، نخواسته بود با او حرف بزند، من بغضم بگیرد … دلم بخواهد به استاد بگویم: « دیدید استاد! وقتی می‌گویم من زمانی برای از دست دادن ندارم، زمان برای من، نفس دیگری است که شاید بتوانم، دم بکشم یا به بازدمی رهایش کنم. چه کسی می‌داند من زودتر بروم یا او، رفتن، رفتن است و جدا شدن، بازگشتی در میان نیست، برای من … زمانی نیست … » تا تو باور کنی، اگر التماس می‌کنم که با من حرف بزنی، این نیست که محتاج تو هستم، نه! برای این است که من دیده‌ام، چطور فرصت‌ها،بی‌محابا، از دست رفته‌اند، و بخشیدن، موهبتی است که من، به تو ارزانی می‌کنم، تا از میان چنین دریچه‌ای، تو را به درجه‌ای برسانم، که از من بالاتر باشی. طلب بخشش، از من نمی‌کاهد، به تو می‌افزاید، و من از چنین بخشیدنی ـ فرصتْ بخشیدن ـ به تو، توان‌گرتر می‌شوم*. خواه، خودخواهی تو بدان پایه باشد، که از چنین بخشیدنی، آن‌قدر بالاتر بروی که صدایم را نشنوی ـ همه‌ی بادها، در انتها، خالی خواهند شد ـ  و خواه، آن‌سان بفهمی که چه می‌گویم، چندان پایین نخواهی رفت که نتوانی صدایت را روی من بلندتر نکنی. فریاد کشیدن، نشانه‌ی قدرت نیست، و من از کسانی‌که فریاد می‌زنند، همیشه‌ می‌ترسم، نه چون در برابرشان احساس ضعف کنم، نه! چون از این غرور، در هراسم.

حالا، گریه بکنم یا نه، سودی برای من ندارد، و نه حتی او خواهد دانست که من چه رنجی می‌برم. خاک، میان من و او، چنان فاصله‌ای افکنده است که، نتوانم حتی با فریاد زدن مثل تو، به گوش‌ش برسانم که چقدر پشیمان‌م. فرصتی برای هیچ‌کس نیست، نه حتی برای من که فردا نخواهم بود، نه برای تو که همواره‌ای … و من، با التماس کردن به تو، تحقیر نمی‌شوم، نه چون مقصر باشم. من کار بدی نکرده‌ام، اگر تو آن‌قدر خودخواه بوده‌ای که من در نظرت خطاکار جلوه‌ کرده‌ام، باشد، من طلب بخشش می‌کنم، تو نبخش!! من باز هم، فرصت بخشیدن را به تو خواهم داد … زیرا زمان، برای هیچ‌کس، هیچ‌وقت متوقف نمی‌شود.

« … و من نمی توانستم بگویم نه! آخر آن‌وقت می‌شد دروغ، می‌شد ریا و کاش بلد بودم … شاید آن‌وقت بیشتر دوستم داشتی … که خواهرت بودم هنوز … که این‌طور دور نمی‌شدی از من … که دلم این‌طور لک بزند برای شنیدن صدای تو … که این‌طور مثل دیوانه‌ها نزنم توی کوچه و خیابان‌ها که شاید فراموشت کنم، که بعد ببینم رسیده‌ام کنار نرده‌هایی که به هم رسیدیم، که از روی خط‌های سفید عابری عبور کنم که گفتم آرام‌تر بروی و شیطنت‌ت گل کرد، بروم بنشینم پشت همان میز و تو تکه کاهویی را برداری بمالی دور لب‌هایت که ادای مرا در‌آوری که چطور دوست دارم سس سالاد دور دهانم را سفید کند، که برایم پفک بخری … که جایت را با من عوض کنی … که بگویی: این تیپ مدیریتیه!! … که … من نمی خواهم که بروی … که کاش می‌شد می‌دیدی این‌ها را که می‌ن
ویسم چطور اشک مثل آن شب‌ها که گوش می‌دادی و تایپ می‌کردم و گریه می‌کردم دارد تمام پهنای صورتم را خیس می‌کند … که چقدر بدم می‌آید از انتظار … که این‌قدر سنگ‌دل نباش … که من داداش‌م را می خواهم … که کاش لال می‌شدم نمی‌گفتم … که کاش کر می‌شدم نمی‌شنیدم … که کاش می‌مردم نمی‌دیدم که این‌طور رفتی … که … باور نکردی دوستت دارم … که چقدر دلم می‌خواهد جواب سلام‌م را بدهی، که برایم بنویسی حتی اگر شده یک جمله … »

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نیچه می‌گفت.

** زمانی برای بخشیدن، سه‌شنبه‌ها با موری …

*** می‌گوید برای من نوشته است …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.