موتیف

۱. این روزها، عجیب که دل‌م می‌خواهد بنویسم، نمی‌توانم. تا می‌نشینم برای نوشتن، انگار که نوازش ممتد و وسوسه‌انگیز سرانگشتانی، تن‌م را به ارتعاشی جنون‌آور می‌کشاند، دست می‌کشم و سرم را می‌گذارم روی کاغذهای باکره، … خواب‌م می‌برد … توی خواب‌م، تو را می‌بینم و بلندی چشمانت را، که سرم را هر چه هم که بالا می‌بردم، توی چاله‌هایش فرو می‌غلتیدم. به فریادی به ساق‌هایت چنگ می‌زدم و خراش‌شان می‌دادم و پس نمی‌کشید‌ی‌شان، انگار که در تأسفی عمیق، در تمنایی مفلوک، قربانی شدن محبوب‌ت را به انذار برانگیخته باشی … مرا که فروتر می‌رفتم، می‌روم، تماشا می‌کنی … توی چشمانت گم می‌شوم!

 

می‌گویند آقای بارانی را خوب نوشته‌ام! یادم نیست آقا که چطور شد دل‌م خواست بنویسم که بی تو چقدر این سال‌ها بو کشیده‌ام؟ نمی‌دانم اصلاً بوی تن‌ت خاطرم مانده است یا نه؟ … نمانده بودی که به‌خاطرم مانده باشی … با آن‌همه بارانی که می‌زد به تن‌ت، خاکی‌ی تن‌ت … باغچه‌ها را که آب می‌دهم، زیر بوته‌های گل سرخ، پای شمعدانی‌ها … شمعدانی‌ها، زیباترین گل‌های عالم‌ند!

 

تن‌ت بوی خاک می‌داد، بوی خاک باران خورده … بوی حسرت، بوی خیسی چشم‌های تب‌دار خواب آلوده‌ام … بوی آخرین فشار دست‌ت … بوی آخرین سلام … بوی میخک!، آه میخک … میخک‌های سرخ، بوی سنگ‌های سیاه، بوی نوشته‌های کوتاه … بوی قرآن‌های سبز و سرخ، بوی گلاب‌های رقیق، بوی چادرهای سیاه … بوی خاک‌های نمور کنار گودی‌های سیاه … شانه‌های لرزان و حنجره‌های آزرده … بوی پدر، بوی هادی … بوی تو … بوی همه‌ی رفته‌هایم …

 

بوی مرگ!

 

 

۲. می‌گوید نوشته‌ای را که برای «پدر» بود را می‌خواهد، می‌گوید بارها شده بود که گریه کرده بود و خوانده بود و گریه کرده بود …

 

۳. امسال را با «خزه» شروع کردم، نوشته بودم که چه کتاب غریبی است ؟… نوشته بودم که درست توی آخرین صفحات‌ش، سه صفحه مانده به آخر، بهت‌زده ماندم و چشم‌هایم خیس ؟… با خودم گفتم بیچاره «مادونا» … نمایشگاه کتاب پارسال تبریز، «یک عالمه»، همان‌قدری که بشود میان بازوان‌م نگه‌شان دارم، کتاب گرفته بودم اما، به خاطر حجم متراکم و منبسط تلنباری‌های چندین ترجمه و تحقیق، نرسیدم بخوانم‌شان. «سال‌های سگی» هم یکی از همان کتاب‌ها بود. کتابی که بر آن‌م داشت از ساعت دو و نیم بعد از ظهر تا دوازده و نیم شب، حتی بی مجالی برای تر کردن گلویم، دست نکشم از «شاعر» و «حلقه»! و … بیچاره«برده»!

 

تصویری هول‌ناک از تجمعی «کوری» گونه، …

 

حالا هم با «یک مشت تمشک» سیلونه، مشغول‌م … که با هم‌چنین پارازیتی*، نشد که امروز بنشینم پای مصلحت‌اندیشی‌های انقلابی همه‌ی نظام‌های مفسد! … امروز را سرگرم خواندن«باغ پرتقال» آقای یاشار احد صارمی شدم … با اینکه داستان هنوز انگار به انتها نرسیده است، اما …

 

۴. خیلی صبوری کردم برای دیدن و ندیدن «سی‌صد»! نمی‌خواستم با آن‌همه سر و صدایی که شده بود و هنوز هست، بنشینم و به عنوان یک ایرانی متعصب، قضاوت کنم که حق با کیست … خیلی صبوری کردم تا امروز ظهر …

 

فضای قیرگون و بی احساس فیلم، با صورت‌های که ناخود‌آگاه دراز و بی‌ریخت، کش آمده‌اند و توی صفحه جا به جا با حرکاتی خشن و تهوع آور، بازی‌های کامپیوتری را به ذهن متبادر می‌سازند، شمشیرهای آخته و نیزه‌هایی سنگین و سپرهای فولادین، چشم‌های دریده و تپه‌های عظیم متعفن هیکل‌های تکه‌پاره شده، و زن‌های بدکاره و ملکه‌ای که رستگارانه و پیروزمندانه، خدا-زنی می‌شود … همه را دیدم …

صحنه‌ای از فیلم300

می‌شد توی فیلم، ردپای همه‌ی ربه‌النوع‌ها را به تماشا نشست و تابلوی کولاژی را در برابر دیگانی دریده، از ایوانی مخوف، از پهلوانان اودیسه و ایلیاد، از «رع»ـان مصر باستان، از مجلس اشراف روم، از آرایش نظامی لژیون‌ها، از فضاهای خوف‌انگیز و وحشی‌ی «سکس پارتی»ها، گوژپشت نتردام، فیل‌های غول‌پیکر «ارباب حلقه‌ها»، هیولاهای بدترکیب فیلم‌های علمی تخیلی- آن فیلم که هر چه کردم اسم‌ش یادم نیامد که مرد جوان خوش سیمایی شده بود هیولایی درشت اندام و خشن و سبز رنگ!- ، آویخت! می‌شود خیلی مؤدبانه گفت که واقعاً خیلی سخت بوده است این‌طور تکه‌هایی بی ربط و بی سر و ته را کنار هم چیدن! می‌شود گفت این بابای کارگردان چقدر زحمت کشیده است تا بشود توی یکی دو ساعت پای فیلم نشستن، کل تاریخ بشری را به تماشا نشست و در انتها، فریادهای مرد یک چشم، مرا یاد غریو فرمان‌های «هیتلر» می‌انداخت و پیکر تیرباران شده‌ی مرد، یادآور مصائب مسیح‌م شد، همان‌گونه نیم برهنه، با ردایی سرخ‌گون در پس زمینه‌ی همه‌ی تصاویر و دست‌های گشوده در دو سوی و سری به عصمت آویخته بر گردن …

 

بدون آنکه تعصب و پیش‌داوری انجام داده باشم، واقعاً مزخرف‌ترین فیلم عمرم را تماشا کردم و برای آن چند ساعتی که نشستم تا تمام خوانده‌ها و آموخته‌هایم را از تاریخ، به میدان آزمون بکشانم، نباید تأسف بخورم زیرا، دانستم که می‌شود با تاریخی سنگین از انسانیت و یکتاپرستی و محرمات و مخلص کلام، «تمدن»ـی چندین هزار
ساله، چنان رعبی به تن احمقان انداخت که چنین عجولانه، دست به هزینه‌ی وقت و ثروتی بزنند که جز برای زیر سوال بردن خود آنها پیامدی نداشته باشد. ضرب‌المثل مطبوعی نیست ولی ترک‌ها می‌گویند:«تئله‌سن، تئرسه سیچار»!*
*

 

 

                                                         ـــــــــــــــــــــــــــــــ

* چون کپی‌رایت داشت نشد که قسمتی از داستان را اینجا بیاورم … اما، پیشنهاد می‌کنم این داستان بلند را بخوانید.

 

**ترجمه کردن این مثل سخت است ولی می‌گوید: کسی که عجله کند، برعکس اجابت مزاج می‌کند!

*** … و هنوز … مانده‌ام بروم سفر یا نه؟! …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.