درد را که میپیچد میان تنم، دست بگذار روی پرتپشترین گوشهی سینهام، اینطور که میترسم از نبودنت میانهی این شب بلند، و از درد که از پهلویی به پهلویی برمیگردم، نگذار چشمهایم صورتت را نبینند توی تاریکی شب، میان هالهای از اندوه … لبهایت که به لبهایم میآویزند … من … از درد میسوزم …
میگویی: « تو اتفاق دوست داشتنی زندگی منی. اتفاقی که بی هیچ حسابی و کتابی، بی هیچ چشم داشتی، فقط به مهرورزی میاندیشد … »