۲۸

* خواب، پای چشم‌هایم گود افتاده است …

** روایتی از نوع دیگر بود:
« ــ از چیست که چنین می‌کوبی بر تیشه که فریادش کوه را می‌کند؟

ــ فریادی در سینه‌ام می‌زند بر من که می‌کوبم بانو!!!

ــ و اگر این کوه عشق‌ت باشد!

ــ من هم تیشه‌ای …

ــ و اگر می‌زنی بر تن محبوب …

ــ و اگر محبوب می‌زند بر تن …

ــ و اگر … اگر من باشم؟ »
  

*** چقدر دل‌م هوای خواب دارد … خوابی از جنس عبور …  

 

 

قادر را پای درخت بید پیدا کرده بود، از سیاهی‌ی برّاقی که از دوردست پیدا بود، فهمیده بود باید آنجا باشد. پای همان درخت بیدی که مریم دست‌هایش را انداخته بود دور گردن‌ش. صدای تاخت کهر را که شنیده بود از درخت فاصله گرفته بود و دویده بود سمت رخش، جَسته بود پشت اسب و با جفت پا کوبیده بود به زیر شکم‌ش. اسب‌ها بوی همدیگر ار خوب می‌شناختند، آنقدر پشت هم تاخته بودند که صدای سم کوبیدن هر کدام‌شان، دیگری را به دویدن تحریک می‌کرد. چشم از قادر برنمی‌داشت، تا می‌توانست با تعلیمی می‌کوبید به پشت کهر، مهتر حسن گفته بود کهر بال دارد، یک جفت بال بزرگ، بال‌ها را حس می‌کرد. قادر به تندی می‌پیچید و راه را خم و راست می‌کرد. از لای تخته سنگ‌ها و تنه‌ی کج و معوج درختچه‌ها، دور می‌زد و از کنار سلیمان رد می‌شد. تا گردن اسب را بکشد و سرش را برگرداند رخش دور شده بود. دیگر کهر خسته شده بود، تشنه‌اش بود. بالای مرتع که رسیدند، رخش از روی پرچین پریده بود.

 

بعد از شام، رفت بالای سرش که انداخته بود پایین و داشت قنداق استخوانی‌ی تفنگ‌ش را روغن می‌مالید. ایستاده بود و نگاه‌ش می‌کرد. قادر سرش را آورد بالا و پوزخندی زد: «ها! خان‌اوغلی!! دمغی؟!» زل زده بود و حتی تکان نخورده بود. آنقدر همان‌جا ایستاد که قادر خسته شد، تفنگ را گذاشت کنار و پاهایش را جمع کرد و دست‌هایش را دور زانوهایش گره زد، نگاه به چشم‌های سبز دوخت و شانه بالا انداخت: «تا کی می‌خواهی زل بزنی به من؟!» سلیمان پلک هم نزده بود، « تو دیگه زن داری سلیمان! می‌دونی اگر قهرمان بفهمه تو زیر درخت بید چه گندی بالا آوردی، شک نکن که خودش سرت را بیخ تا بیخ می‌بره!» بلند شد و ایستاد. سلیمان چشم‌هایش را انداخت توی صورتی که یک سر و گردن از او بلندتر بود. قادر دست‌ش را گذاشت روی شانه‌ی سلیمان «برای تو زن گرفته‌اند که این همه سر و گوشت نجنبه خان‌اوغلی! فکر کردی خبر الواطی‌هایت به گوش خان نرسیده بود تا حالا؟ اگر من نبودم تا الان هفت تا کفن پوسانده بودی! حتی اگر خود خان نمی‌خواست، ‌مردهای ده که ناموس‌شان شوخی بردار نیست!» خواست تا از کنارش رد شود، سلیمان دست انداخت و یقه‌اش را چسبید و کوبیدش به دیوار روبه‌رو. قادر که غافل‌گیر شده بود، تندی بلند شد و خودش را انداخت روی هیکل نحیف سلیمان، سلیمان دست و پا می‌زد و قادر دو دست‌ش را سفت فشار می‌داد دور گردن سلیمان، تا می‌توانست سنگینی‌اش را انداخته بود روی او. هر چه هم که بالا و پایین می‌پرید و پا می‌کوبید نمی‌توانست خودش را رها کند. قادر نشست روی شکم سلیمان و دست‌هایش را از روی گلویش برداشت «بزغاله!» سلیمان به سرفه افتاده بود. قادر پاهایش را گذاشته بود روی مچ دست‌های سلیمان و نگاه‌ش می‌کرد. چشمهای سلیمان خیس شده بودند و می‌درخشیدند، دل‌ش می‌خواست قهرمان خان قادر را می‌دید که چطور روی سینه‌ی پسرش نشسته است «دنبال مریمی؟ نه؟! اما دستت به‌ش نمی‌رسه خان‌اوغلی!» و خندیده بود و بلند شده بود و به آهستگی از اتاق رفته بود بیرون. سلیمان تکان نخورده بود و همان‌طور دراز به دراز افتاده بود وسط اتاق. صدای خنده‌ی قادر از بیرون اتاق هنوز هم می‌آمد. چیزی سنگین روی سینه‌اش نشسته بود.

 

نزدیکی‌های کوه‌پایه بود که وقتی هوا رو به تاریکی رفت، هیکل خسته‌ی قادر نشست روی تخته‌سنگ. رفته بود شکار و مثل خیلی از اوقات تنها بود، رخش را پایین دست رودخانه رها کرده بود و تفنگ را انداخته بود روی دوشش و زده بود به کوه. دو روز پیش گله‌ی قوچ‌ها را همان حوالی دیده بود. نگاهی به ستاره‌های بالای سرش انداخت و بلند شد و روی تخته سنگ ایستاد. دست‌هایش را گذاشت دو طرف صورت‌ش و عوعویی کرد، گرگی در دوردست به تلخی جواب‌ش را داد. تفنگ را کنار سنگ گذاشت و آرام از سراشیبی خزید پایین. کمی که دورتر شد سلیمان آمد نزدیک‌تر و پشت سنگ نشست. دست‌ش را اگر دراز می‌کرد بند چرمی‌ی تفنگ را می‌توانست بگیرد و بکشد سمت خودش. قادر داشت با صدای بلند می‌خواند، وقتی تنها بود و ترس ورش می‌داشت با صدای بلندی می‌خواند که توی سینه‌ی کوه برمی‌گشت و ده‌ها بار تکرار می‌شد. قادر داشت برمی‌گشت، بغل‌ش را از خار و باریکه‌های چوب خشک پر کرده بود. دیگر نمی‌توانست صبر کند، تکه سنگی را برداشت و زیر پای قادر انداخت، قادر به عقب جست و چوب‌ها از بغل‌ش افتاد. ترسیده بود. نگاهی به دور و برش که می‌انداخت سلیمان تفگ را برداشت و گلن‌گدن‌ش را کشیده بود. صدای گلن‌گدن که بلند شد، قادر هیکلی را دید که از کنار تخته سنگ آمد جلوتر. چیزی توی دست‌ش می‌درخشید. دست دیگرش را آورد بالاتر و گفت: «آروم باش! تو کی هستی؟!» سلیمان نزدیک‌تر آمد. هنوز آنقدر تاریک نشده بود که قادر از آن فاصله، چشم‌های درخشان سلیمان را نشناسد. صدای قهقهه‌ی قادر توی کوهپایه پخش شد «شیر شدی بزغاله!!» خم شد و شروع کرد به هوهو کردن، ادا درمی‌آورد و دور سلیمان می‌چرخید «آمدی چه‌کار کنی بزغاله؟ من رو بکُشی؟ آمدی قادر را بکشی؟! تو که نمی‌تونی دماغ‌ت را بالا بکشی آمدی قادر را بکشی؟!» سلیمان دور خودش چرخ می‌زد. صدای خنده‌ی قادر اذیت‌ش می‌کرد. تفنگ را سربالا گرفت و تیری توی هوا شلیک کرد. قادر ساکت شده بود و صاف ایستاده بود. سلیمان دوباره گلن‌گدن را کشید و گرفت سمت قادر. «تو چی می‌خوای سلیمان؟» دیگر جای شوخی نبود. سلیمان دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و سر تفنگ را توی هوا می‌چرخاند. دل‌ش می‌خواست فریاد بزند که مریم کجاست؟ چه بلایی سر او آوردی؟ دلش می‌خواست قادر دستش را می‌گرفت و می‌برد بالای سر مریم، دلش می‌خواست بپرسد با مریم چه‌کار کردی قادر؟ چشم‌هایش خیس شده بود و داشت فن‌فن می‌کرد که قادر نشست و دوباره خندید: «ها … دنبال مریمی زبان‌بسته؟» تفنگ را پرت کرد سمت درّه، افتاد روی سنگ‌ها و سرش را گرفت توی دست‌هایش و گریه کرد.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.