«مستر بین»، نمایشی دارد که گمانم دیدهاید … توی این نمایش شب کریسمس است و «مستر بین»، دارد اتاق کوچک بودنش را تزئین میکند … اتاقی که یک تختخواب دارد، یک میز کوچک غذاخوری، یک دستگاه تلویزیون و یک شومینه و کمدی پر از اشیایی گرانبها!
بگذریم.
«مستر بین» توی این نمایش، تعدادی کارت پستال یکشکل و یکسان خریده است و میگذاردشان داخل پاکت، میرود بیرون و از شکاف در میاندازد داخل، در را باز میکند و میآید داخل اتاق، پاکتها را با شعفی کودکانه برمیدارد، بازشان میکند، از دیدن تصاویر تکراری روی کارتها هیجانزده میشود و یکی یکی آویزان میکند روی بند …
موقع خواب، جورابی را برای خودش، و جورابی را برای عروسکش و یکی را هم برای موشی که در منزلش منزل دارد، آویزان میکند. صبح با صدای ناقوس بیدار میشود، با هیجانی دلانگیز جست و خیز میکند. میرود سمت جورابها، جوراب خودش را برمیدارد، وارسیاش میکند، و هدیهای را که خودش شب پیش داخلش قرار داده را بیرون میآورد. تماشای صورت مردانهای که وحشیانه کودکی میکند، رقتانگیز است، زمانی که از آنچه خود به خود هدیه داده است غرق شادی میشود. رمانیکه چشمهایی را که خودش برای عروسکش خریده است را از داخل جوراب میکشد بیرون و میزند به صورت خرس و وانمود میکند که خرس عروسکیاش چقدر شاد شده است که حالا میتواند ببینید، …
این روزها «مستر بین» شدهام …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قهرمان خان، نوک سبیلش را میجوید و از پشت شیشههای رنگیی پنجره، زل زده هبود بیرون. قادر نشسته بود روی صندلی و پاهایش را انداخته بود روی هم و با انگشتهایش روی پایش ضرب گرفته بود. قهرمان خان ساکت بود و چیزی نمیگفت، قادر داشت حوصلهاش سر میرفت. بلند شد و در طول اتاق شروع کرد به قدم زدن و زیر چشمی نگاه خان میکرد که همانطور نشسته بود و نوک بلند و آویزان سبیل روغنمالیدهاش را میجوید. قادر گفت: «چه کنیم عمو؟ با این گندی که بالا آورده، فردا پس فرداست که مردم بریزند توی همین حیاط و کشان کشان ببرندش و توی تمام ولایات چو بیاندازند که پسر یکییکدانهی قهرمان خان توی دهشان الواطی میکند … باید جلویش را بگیری عمو … عمو؟» خان تکانی خورد و نوک سبیلش را رها کرد و برگشت سمت قادر، قادر رنگ صورتش سفید و مات بود، مثل پوست مادر خدابیامرزش. آنطور که زل میزد به آدم و تکان نمیخورد، انگار که اطلس زنده باشد و ایستاده باشد روبهرویش و لبخند زده باشد و سینیی چای را گرفته باشد جلویش و قهرمان خیره مانده باشد، خیره ماند روی صورت قادر. بلند شد و رفت سمت در، دستش را گذاشت روی قلبش «دختره کی بوده؟» قادر انگار که تلنگری خورده باشد، تکانی خورد و پشت سر عمویش ایستاد «خواهر زن سلیمان، خواهر رخشنده!» قهرمان آهی کشید و گفت :«هر کاری صلاحه بکن قادر … من که از این زبان بسته چشمم آب نمیخورد!»
سوار اسبش شد و رفت سمت ده، نزدیکیهای خانهی سلیمان بود که هرمز را دید، هرمز داشت با پسرهای دیگر هفت سنگ بازی میکرد که با دیدن قادر از جا پرید. پسرها به صف کنار دیوار ایستادند تا قادر نزدیک بشود، سلام کردند و سرهای طاسشان را یکوری گرفتند و با یک چشم نیمهباز نگاه قادر کردند که قدش آنقدر بلند بود، بالای اسب هم که بود، نمیشد دیدش آنقدر که نزدیک میشد. قادر تکیه نداده بود به دیوار، وسط گذر ایستاده بود و پوزهی رخش را میمالید. قادر دهنهی اسب را کشید و صدای رخش بلند شد، هرمز قدمی عقب رفت «سلیمان و رخشنده خانهاند؟» هرمز دوید سمت خانه و درچوبیی کهنه را با فشار تنهاش باز کرد.
قادر آمد داخل حیاط، سلیمان و رخشنده آمده بودند پیشوازش. نگاهی به دور و برش که انداخت، تن لرزان مریم چسبیده بود به ستون چوبی. چشمهایش را بسته بود و میترسید نگاهش کند، قادر گوشهی لبش کش آمد و برگشت سمت رخشنده «این دختره چشه رخشنده؟» رخشنده دستهایش را توی هم برو برده بود و به هم میمالید، نگاهی به مریم انداخت و بعد چشمهایش را سُراند سمت سلیمان، سلیمان چیزی نگفت،رخشنده هم ساکت ماند و سرش را انداخت پایین، قادر با تعلیمی زد به پاهیش و سرفهای کرد و گفت: «بریم داخل، باهاتان حرف دارم!»
رفته بودند داخل و صدایشان هم نمیآمد، سایهی هیکل درشت قادر افتاده بود روی گلیم توی دهلیز، مریم هر چه گوش خواباند چیزی نشنید. هر چه نزدیکتر آمد نشنید که دارند آن تو چه به هم میگویند، هرمز رفته بود توی کوچه، حیاط از همیشه کوچکتر به نظرش آمد. چیزی سنگین افتاده بود توی دلش و حس میکرد دارد بالا میآورد، دهانش خشک شده بود و دستهایش میلرزید، رفت تا وسط حیاط و لحظهای ایستاد، برگشت و مدتی کوتاه نگاهی به دورتادور حیاط انداخت، نگاهی به آغل و باغچه انداخت و دانهچیدن مرغها را تماشا کرد. وقتی حس کرد سایهی روی گلیم سنگینتر شد، دوید سمت در.
تمام روز را، دنبال مریم گشته بودند. نبود، توی خانهی علی عروسی بود و مردم جمع شده بودند توی خانهی علی و دور بساط عاشیقها، میخوردند و شادی میکردند و رخشنده و سلیمان داشتند توی دره،پشت آسیاب خرابه، دنبال مریم میگشتند. رخشنده نفرینش میکرد و از خدا میخواست طعمهی گرگها شده باشد، آرزو میکرد دیگر هرگز نبیندش، نشود که پیدایش کنند، هرمز میدوید جلوتر از تپهها بالا میرفت و صدایش میزد و بعد ساکت میشد و گوش میداد تا شاید صدای نالهای هم اگر بلند شد بشنود. نمیشنید. سلیمان دست انداخته بود دور شانههای رخشنده و دلداریاش میداد. هر کسی را که توی مسیر چرای گوسفندها میدیدند میپرسیدند، شاید مریم را دیده باشند، ندیده بودند. آفتاب خسته افتاده بود توی دره و آسمان غمباد گرفته بود. خسته شده بودند، کنار چشمه نشستند و بی آنکه با هم حرفی بزنند، پاهایشان را انداختند توی آب. صدای آب سرد و چموش پیچیده بود توی گوش دشت، ستارهها کمکمک بالا میآمدند و توی سینهی شب پراکنده میشدند. ماه خوابآلوده بود و کج ایستاده بود، رخشنده گفت: «حرامزاده!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میگویی که دوستم داری، ولی زمانیکه دستم را برای چیدن گلی رها میکنی … میفهمم که دروغ میگویی …
** دیشب «رضا» را دیدم. چاقتر شده بود و سنگینتر راه میرفت. زنی کنارش بود و نشد که صورتش را ببینم، از بس که محو تماشای رضا شده بودم. ناخودآگاه لبخندی زدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم. آروز کردم در سلامتی و کامیابی در کنار همدیگر زندگی کنند. با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که مرا ندید؛ چقدر خوشحال شدم که دیدم تنها نیست …