۱. «… یادم میآید پنجشنبه بود، برای بچهها شیر برده بودم. وارد بخش شدم و سراغ بچهها رفتم پسرم حالش نسبتاً خوب شده بود و به سطح ۲ منتقل شده بود. یکی از دخترها در سطح ۳ و دیگری به بخش نوزادان منتقل شده بود. با همسرم در حالیکه از خوشحالی در پوستمان نمیگنجیدیم پیش دخترم که حالا اسمش «آیناز» بود رفتیم. برای اولین بار بغلش کردم، خدایا فراتر از این لذتی در دنیا نیست. صورت دخترم مثل ماه بود با آن لوله توی دهانش هنوز زیبا بود. از آن روز ماندم پیشش. دو روز بعد دختر دیگرم هم به بخش نوزادان منتقل شد و اسمش را گذاشتیم «آیلین».
هر روز برایشان قصه میگفتم، شعر میخواندم و شبها برایشان لالایی میگفتم. با آنها حرف میزدم میگفتم که خیلی دوستشان دارم و مطمئنم که حالشان زود زود خوب میشود … هر روز یکبار میرفتم پیش پسرم که اسمش را «امیررضا» گذاشته بودم …»
قسمتی از نوشته پروانه م. مادر سه قلوهای نارس
در میان کل خاطراتی که نوشته شده بودند، خیلی خیلی به ندرت به چشم میخورد که مادری از ملاقات نوزاد نارس خود با آن جسم ناتوان و ریز اینطور به وجد آمده باشد. اکثریت آنها از اولین دیدارشان خاطرهی خوشی نداشتند و حتی وحشتزده شده بودند. اما آنچه حائز اهمیت است، نتایج ارزندهای است که از زمان تأسیس مرکز NICU در بیمارستان الزهرا(س) به دست آمده است. شور و شوق و امتنان این مادران، نتیجهی تلاشهایی است که دکتر حیدرزاده برای زنده نگاهداشتن نوزادان نارس انجام داده است.
۲. اولینباری که از ترکیب «در پوست نگنجیدن» استفاده کردم را هرگز فراموش نمیکنم …
۳. در مورد سریال پر هزینهی «یوسف پیامبر» حرف و حدیث فراوان است. در مورد انتخاب بازیگران نقشهای سه مرحلهی زندگیی حضرت یوسف(ع) هم گپ و گفت بسیار. من که شخصاً موقع تماشای سریال، هیکل و صورت شهاب حسینی را مونتاژ میکنم روی هیکل و صورت مصطفی زمانی و حظ میبرم!!
۴. فرزانه، شاید قیافهی تو دل برویی نداشته باشد. فرزانه دختر تودار و کم حرفی است که حواسپرتیها و بیاعتناییهایش به جمع و انزوای عجیب و غریبش باعث شده که از همان موقعی که وارد اتاق عمل ما شد، چندان مورد توجه قرار نگیرد و چه بسیار بدگوییها و طعنهها که ابراز نشد و نمیشود. فرزانه را دوست دارم، پشت آن صورت تیره و خیلی خیلی معمولی، روح بزرگی خانه کرده است و برخلاف آنچه رفتارش نشان میدهد بسیار باسواد و اهل مطالعه و مباحثه و فلسفه است. یادش بخیر شبکاریهایی که با هم داشتیم و آنهمه فیلسوفبازیهایمان. همان ماههای اول بود که من شیفتهاش شدم و مشتاق بودم با هم باشیم. امروز با هم رفتیم بیرون … خوش گذشت … دوست دارم با او بروم سینما، یا در مورد کتاب خاصی با هم صحبت کنیم … حتی اگر نیم ساعت بعد از عنوان کردن مطلبی از طرف من، درست موقعی که خودم یادم نیست چه و کِی گفتهام شروع کند بی مقدمه به جواب دادن … همینهایش را خیلی دوست دارم!
۵. لاغر است و تکیده و توی لباسهای تیرهاش آشنا میزند. تکیه داده است به دیوارهی آسانسور و لبخندی سنگین و قشنگ روی لبهایش است. طوری تکیه داده است که بالاتنهاش به سمت جلو خم شده است. یک آن با انگشت به سمتش اشاره میکنم:«تو … مامان پیمانه و یگانهای نه؟» میخندد که آره … یاد بغض کردنم میافتم که خودم را نگهداشته بودم تا آن موجود مهربان و صبور و خوشصحبت روی تخت اتاق عمل دلش نگیرد. آن موجود پر تحمل که وقتی به خاطر بالا بودن فشارخونش، عمل سیستوسکوپی و بیوپسیی سرویکسش بدون بیهوشی صورت گرفت … که پای راستش هنوز هم که از آسانسور پیاده میشد میلنگید … که میگفتند کانسر پیشرفتهی سرویکس دارد … که پایش را هم درگیر کرده است … که کم مانده بود هق هق بزنم زیر گریه وقتی از پیمانه گفت و یگانه … حالا جواب پاتولوژیاش منفی آمده است و … باز دلم گریه میخواهد …
۶. در یک جایی نقل قولی خوانده بودم از پزشکی، که نوشته بود از طرز فکر شوهر یکی از بیماران سرطانیاش که وقتی شنیده بود همسرش دو ماهی بیشتر زنده نخواهد ماند، پرسیده بود:«آیا میتواند با همسرش *** داشته باشد؟» دیروز در قسمتی از سریال LOST وقتی «جک» در مورد احتمال فلج شدن «سارا» با نامزدش صحبت میکرد، مرد بیمحابا پرسید:«میتوانم باهاش *** داشته باشم؟»
۷. در جامعهشناسیی ارتباط جمعی آمده است: «تهیه کنندگان سینما و تلویزیون یا مخاطبانشان را عاقل فرض میکنند یا احمق!» … آقای نیستانی بهتر توضیح داده است!
۸. یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم … لب تشنه دویدم!