نمیخواهم بنویسم انگار همین دیروز بود …نیست و خودت خوب میدانی چقدر دلم هوایت را کرده است و بویت را واضحتر از همیشه حس میکنم … درست نشستهام جایی که روزی تو مینشستی روی لبهی تختت و خسته و درمانده و ناتوان، چشمهایت را میدوختی به پنجره ــ که همیشه روبهرویت بود ــ چقدر درد داشتی توی سینهات که میگرفت … چقدر غم داشتی توی چشمهایت که تنگ میشدند … ما هر کدام گوشهای از این خانهی بزرگ و تو تنها، مینشستی و آفتاب پیش رویت غروب میکرد و دلت میگرفت و مرد بودی و مرد گریه نمیکند توی گوشهایت بود … تشنه میشدی و ارام صدا میزدی، هر کسی را جز من و آب میخواستی نصفههای شب، که زمین آرام میگرفت و آسمان هم، تو بیقرار بودی و روحت … روحت … روحت …
امروز، تو هنوز تنها نشسته بودی که من رسیدم، مثل همیشه عجله دارم و تو میترسی حتی لبخند بزنی، دستت را دراز میکنی و من دستت را میگیرم … بزرگ و گرم، مرا میکشی سمت خودت و گونهام را میبوسی … پدر!
چرا نمیگویی مرا ببخش سوسن تا بگویم تو هم مرا ببخش پدر؟ بگو پدر! بارها گفتی و بارها نبخشیدمت میدانم، اما دوباره، یکبار دیگر بگو … میبخشمت پدر … باور کن میبخشمت. به آسمان میان چشمهایت سوگند پدر … به تنهاییات سوگند میبخشمت … بگو پدر!
به تنهاییهای پدرانهات، این روزها چطور دلم برایت تنگ میشود را میفهمی؟ چطور امروز دلم در این ساعت، نزدیک غروب که میان ما بودی و نبودی دارم گریه میکنم را میبینی؟ میدیدیام که نگرانت بودم و نبخشیده بودمت و نگرانم بودی و بخشیده بودیام، میان ما بودی و نبودی و خواهر نشسته بود بالای سرت که بیدار نبودی و نمیدیدیاش که آب میریخت توی گلویت، تشنه نبودی؟ نمیفهمیدم آنطور که مادر پریشان بود را، نمیفهمیدم وحشت خواهر را و سراسیمهگیی برادر را و آن آرامش عجیب و سنگین را که بر خانه افتاده بود، نمیدیدمت که چطور آرام خوابیدهای و میان مایی و نیستی، مثل همواره ناخوش شده بودی را میدانستم و نمیدانستم اینبار مثل همواره نیست … مادر میدانست که آنطور مدام میرفت و میآمد و خواهر هم میدانست که نشسته بود بالای سرت … آب میداد به تشنهگیی روزهای آخرت … روزهایی که کاش میدانستم … کاش میفهمیدم …
پدر! به مهمانیی آینهها توی چشمهایت، این روزها که چقدر بوی تو را حس میکنم را باور میکنی؟ باور میکنی چقدر مشتاق تو هستم و دورم از تو و دلم پدر میخواهد تمام شبهایی که صدای تو نیست؟ تمام صبحهایی که صدای پاهای سحرخیزت نیستند؟ بوی نان گرم را بپاشی توی خانه و عطر کنجد و عسل و سفرهای به درازای وجودت، مشت مشت بادام بشوی و گوشهایمان مهمان شاهنامه خوانیات؟ پدر بگویم که چقدر دلم میخواهد شش ساله بشوم و بنشینم توی بغلت، بگویی ببوسمت و من نبوسمت و محکم فشارم بدهی؟ بگویم که چقدر دلم میز و صندلیهای چوبیی کوچولویی را میخواهد و آن قلّک چوبی را و آن قمریی چوبی را و آن همه آفریدگاری دستهایت را؟ پدر، نمیخواهم بنویسم انگار همین دیروز بود که نیست … پنج سال گذشته است و دیگر انگار هرگز نبودی را هنوز باور نکردهام. چطور باور کنم وقتی همه جا هستی و همه جا هستی و همه جا هستی؟
چطور باور کنم وقتی اینطور دلتنگ تو هستم و دستت را میخواهم و آخرین بوسهات را و پیشانیی بلندت را که میگفتی تب دارم سوسن، دستت را میگذاری روی پیشانیام؟ تا خوب شوم؟ تو که تب نداشتی پدر، و من همیشه دستم را کوچک بود میگذاشتم روی پیشانیات و تو چشمهایت را ببند و تکان نخور … تکان نخور و چشمهایت را باز نکن، آرام بپرس تب دارم؟ بگویم نه! بگویی خوب شدم دخترم، خوب شدم … من کیف کنم که پدر خوب شد و دیگر تب ندارد، من کاری کردم که دیگر تب ندارد … تو خوب بشوی و من نگرانت بودم و هنوز نبخشیده بودمت، فشار خونت را که پایین بود بگیرم و نفهمم که داری میروی و دنیا برایت تنگ آمده است و روحت بالای سرم. برادر اشاره کند به مادر که کاریتان نباشد و من بخواهم دستهای کوچکم را بگذارم روی پیشانیات؟ بگویم چیزی نشده که، فشارش آمده پایین لابد هم مثل همیشه، و مادر ایستاده باشد پشت سرم و همه منتظر باشند به معجزهی دستهای کوچک من و تو خوابیده باشی با چشمهای بسته و تکان نخوری و نپرسی تب دارم؟ پدر! دردت آمد را فهمیدم که تکان خوردی آن طور که سنگین خوابیده بودی، دستت را کشیدی و نگاهت کردم، ترس نشست توی دلم که دیدم مثل همیشه نبود که چشمهایت را میبستی … خواستم فرار کنم؟ خواسته بودم فرار کنم ترسیده بودم؟ تو فقط عق زدی و آب از کنار دهانت ریخت بیرون و دنیا از چشمهایت ریخت بیرون و تو از دنیایم ریختی بیرون! به همین آسودگی؟
بلند شو پدر؟ من دارم فریاد میزنم، مگر نمیشنوی پدر؟ بلند شو میخواهم ببوسمت! بوسیدمت … باور کن میبخشیدمت اگر میخواستی، فقط یکبار دیگر اگر میخواستی، میگفتی … دستم را که برداشتم چشمهایت را باز کن پدر … دیگر تب نداری … دیگر تب نداری …بلند شو پدر! بلند شو!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* باور نمیکنم بی تو دنیا قابل تحمل باشد، باور نمیکنم بی تو این جان خسته که ریشه در بزرگواریهای تو دارد لحظهای آرام بگیرد، بی تو این قلب غریب را تپیدن به چه کار آید؟
نه! نه! از رفتن مگو مادر! تو باید سالها زنده بمانی … خانهی کوچک ما باید همچنان از صدای قلب مهربان تو که بهترین موسیقیی عالم است، سرشار باشد، باید زمین همچنان بچرخد و تو بمانی … «باید تو بمانی و زمین همچنان بچرخد!»
** «معجزه» یعنی لمس دردها و دریغهای همنوعان، پیش از آنکه فرصتها از کف برود … پیش از انکه حادثه اتفاق بیافتد …
*** میگوید: وقتی که عزا تمام شد میآییم
با اسلحهی اشک و دعا میآییم
فعلاً سرمان به کار هیئت گرم است،
غزه! تو صبور باش ما میآییم …