تمام آبی‌ها، دریاست.

و نمی‌دانی در شوق بودن یعنی چه؟ و قصه‌های مادر را در خواب دیدن و تمنای شب را بوئیدن. در التیام زخم، چرکین شدن. تو نمی‌دانی دوست داشتن یعنی چه؟

و غم را در حنجره‌ی مستی سرودن، عربده شدن. گوش می‌دهی نازنین؟ می‌شنوی بانگ جنون را از تن ِ کوه؟ و نمی‌دانی شیرینی ِ گناه در چشم لیلی بودن را.

دست‌هایم را بگیر. زمانی که ایستاده‌ام تا به خورشید سلام کنم. صبحگاهی که در چشمان تو طلوع می‌کند. آبی‌ی بی‌نهایتی که دلگرمم می‌کند. حضوری که غایبم می‌کند. لذتی که مدهوشم می‌کند. دست‌هایم را بگیر من در سینه‌ات نشان مهر دیده‌ام.

محبوب دوران ِ پاکدامنی‌ام!

خستگی‌ام را در ترنّم بهانه‌ای بیاگن. خسته‌ام را. نمی‌دانی چه نیازمندم به لبخندت. بخند. نمی‌دانی چه دوست می‌دارم. دوست. امشب، وقتی دلم بهانه‌ی مهتاب کرد. وقتی هوس خنکای سترون نسیم ، نیاز خواب را در چشمانم کُشت. وقتی باید باشی، باش.

امشب پنجره‌ای نخواهد بود. نه! دیواری. دری. حصاری. بنایی. تو صدایم بزن. شب، تیره که شد چشم‌ها، نگاهم کن. صدا که مُرد. روزنه که درخشید، صدایم کن. خواب‌های من از آبی‌ی تو لبریز است. بیدارم کن!

 

امشب، ماه که فرود آمد. وقتی ستاره‌ی شمال دل به مهر مشرق سپرد، زمانی که آخرین پاس‌ ِ شبانه در گلوی شهنه بُرید، خواب از چشم‌هایم که گذشت. شب که به نیم شد.

بند ِ دل که پاره شد. گردن که کشید. بیقراری که کرد، تپیدن که گرفت. دست‌هایت را میان سینه‌ام پنهان کن. چشم‌هایت را میان خرمن سرشارت، در چاه چشمانم. هاروت شو. ما ـ روت را منتظرم. وارونه شو.

امشب. شب بلندی‌ست … کوتاهش می‌کنی؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نمی‌توانستم دیگر نمی‌توانستم

صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار، آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‌گفت

« نگاه کن!

تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی.»

-فروغ-

** دور باید شد!

دور.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست،

نه به دریا.

-؟-

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.