صبح که بیدار شدم، ظریفه برایم اس.ام.اس زده بود:«هر طفلی که به دنیا میاد، به ما میگه که خدا هنوز از آدمها ناامید نیست … پیک کوچولوی پروردگار، هستیات قرین سعادت و سلامت. …»
داشتم وارد سی و دومین سال زندگیام میشدم. دنیا همان دنیای دیروزی بود و آسمان هم. بوی تازهگی جز در خود من، در هیچ نقطهی عالم برنمیخاست. بوی سرزندگی. بوی نو شدن. بوی بزرگ شدن. هوا همچنان سرد بود. زمین همچنان در خواب. گلهای «لاله» روی میز، زیر نور مات سحرگاه، زردتر و سرختر بودند. ساعتی که برخلاف همیشه کوک نشده بود. پردهای که روی شانهی دیوار کز کرده بود. شعلهی آبی و رقصندهی بخاری. لحاف بادکنکی و قرمزم. صدای نفسهای مادر. قدمهایش. صدای برخورد ظروف. باز و بسته شدن در ِ یخچال. کرختیی صبحگاه جمعهی روز نهم بهمن هشتاد و هشت بود و من، سیویک زمستان را پشت سر گذاشتهام.
روز تولدم را دوست دارم حتی اگر مصادف باشد با دوز متوتروکساتم. همراه باشد با تهوع. حتی اگر پاهایم بیشتر از همهی روزهای قبل اسپاسم داشته باشد. حتی اگر انگشتانم لطافت گلبرگهای لاله را نفهمند. حتی اگر عضلات بیندندهای سمت چپام هم اسپاسم داشته باشند. باز هم روز تولدم را درست مثل نهسالگیام که یک بستهی بزرگ کاغذ رنگی از داداش رضا گرفتم، دوست دارم.
حتی اگر برای گذاشتن سی و یک شمع روی کیک جا کم بیاید. حتی اگر برای فوت کردن شمعها نفس کم بیاورم. حتی اگر دیگر مثل قبلترها نتوانم کیک را عادلانه قسمت بکنم، فرقی نمیکند. حقیقت این است که من وارد سی و دومین سال زندگیام شدهام. سی و دومین سالی که نمیدانم تلخ خواهد گذشت یا شیرین. تُند یا کُند. خاطراتش از چه دست خاطراتی خواهند بود؟ اصلاً میشود به امید جشن تولدی دیگر باشم؟
از صمیم قلب، از دوستان عزیزی که برایم اس.ام.اس تبریک فرستادند، از مژدهی عزیزم، بابت این کارت تبریک ویژه (+)، از لیلا و بچههای مهربان دیگری که وقتی من اینجا سرگرم برادرزادهها و خواهرزادهها بودم، جشن فوقالعادهای برایم ترتیب داده بودند (+)، و همزادم بابت زیباترین هدیهاش سپاسگزارم (+)
ممنونم بچهها. آیلار، احمدرضا، پرند گلم، طلا، حسین، علیرضا، بوالفضول الشعرا، تارا، میرا و …
و ممنونم از تو، که یادت بود من دلم یک دسته گل لاله میخواست. حتی اگر اینقدر دور باشی از من، راههایی هست برای نزدیک بودن. ممنونم پیرمرد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* جالب بود برایم اینکه شکل کیک تولدم و رنگش، شبیه کیکی بود که لیلای عزیزم انتخاب کرده بود!
** تسبیح عزیزم، ممنونم بابت تمام زحمتهایی که علیرغم کسالتت برایم کشیدی. و سیب جان! چقدر هدیهات را دوست دارم!
*** نمیدانم حالا که مشخص شده است هفتهی اول اسفند همراه مادر برویم سوریه، اینقدر هول ریخته است توی دلم. عجیب نگرانم!