یک گوشه‌ دنج دنج!

بالاخره یک گوشه‌ دنجی پیدا می‌شود. پیدا می‌کنیم. اگر هم نشد، هر جایی که شد، هر جایی که خستگی امانم را برید، به نفس نفس که افتادم و رنگ لب‌هایم، همرنگ پوست صورتم که [پریده است،] شد. یک گوشه‌ای، کنار دیواری، زیر برآمدگی‌ طبقات فوقانی‌ ساختمانی، یا حتی به بهانه‌ تماشای ویترین مغازه‌ای هم که شده باشد می‌ایستیم زیر سایه‌بان‌اش. کافی است حواست باشد به من. آخر می‌دانی که من عادت ندارم به روی خودم بیاورم دارم از پا درمی‌آیم. خوب. عادت دارم به روی خودم نیاورم شاید بهتر باشد. هست. عادت دارم خودم را بُکُشم. خصوصاً اگر تو باشی و صدایت باشد و بوی تن‌ات و گرمای مرطوب دست‌هایت.

بدم آمده است از انتظار. بدم می‌آید. هنوز هم تیک تاک ساعت دیواری بلندتر می‌شود و قلب‌م تُندتر می‌تپد. یک چیزی هست در این انتظار لعنتی. مثل اینکه «شاید» نرسی. «شاید» نیایی. «شاید» بمیرم. «شاید» بمیری. اصلاً این «شاید» که می‌نشیند جلوی جمله‌ها [و حالا هر جایی که دل‌اش خواست] یک‌جور دلواپسی، دلتنگی می‌ریزد توی لحظات آدمی. هول. شتاب. آن‌وقت حس می‌کنی کشش نداری. نمی‌کِشی. حتی آن دورها هم که اینطوری می‌شدم، پاهایم قفل می‌شدند. حالا که بدتر. آن‌وقت انگار راه‌‌ها کش می‌آیند و دیوارها بلند می‌شوند و همین‌طور به کش آمدن و بلند شدن ادامه می‌دهند. تا ابد. آن‌وقت خودت مدام کوچک‌تر و کوتاه‌تر می‌شوی و خمیده‌تر. می‌افتی. آب دهان‌م خشک شده است. تشنه‌ام. شیر آب چکّه می‌کند. مدت‌هاست. عادت نکرده‌ام ولی به چکه‌هایش. مثل حالا. با زانوهای خمیده تلوتلوخوران می‌روم سمت شیر آب.

آن‌وقت، وقت‌ش که می‌رسد، انگار هیچ چیز کش نیامده است و بلند نشده است. تازه از خانه که خارج می‌شوی یادت می‌‌افتد چیزی را جا گذاشته‌ای. مهم هم باشد که بدتر. فرق دارد این یک‌هو به یادت افتادن. اینکه هنوز توی حیاط باشی یا وسط‌های کوچه یا داخل ماشین. برای من که همه‌اش یکی هستند. فرقی نمی‌کند کجای مسیر یک‌هو یادم بی‌افتد چیزی [مهم] را جا گذاشته‌ام. نمی‌توانم برگردم. «یک‌جوری کنار می‌آیم.»

می‌دانی که نمی‌توانم تُند راه بروم. وقتی هم که آن عینک مسخره‌ تیره را می‌زنی، که نمی‌توانم تشخیص بدهم آن چشم‌های زاغ، چه مدلی دارند نگاهم می‌کنند، هول می‌کنم. آن‌وقت زانوهایم قفل می‌شوند و یادم می‌افتد که یادم افتاده بود که عصا یادم رفته است ولی برنگشته بودم. اصلاً به صرفه نبود برگردم آن همه راه را. به صرفه بود اگر، برمی‌داشتم. بی‌اینکه از اول یادم برود. نمی‌توانم تُندتر از این راه بروم. می‌ایستم. کیفم را روی شانه‌ام جابه‌جا می‌کنم. [نفسی تازه می‌کنم] بلند می‌شوی. بی اینکه آن عینک لعنتی را از روی چشم‌هایت برداری، دست‌هایت را می‌گذاری توی جیب نیم‌پالتو‌ی نیلی رنگت و می‌آیی سمت من. لبخند می‌زنی. موهایت بالای پیشانی‌ات بلند می‌شوند. ریشه‌های شال ابریشمی‌ات روی سینه‌ات پخش شده‌اند. یک شاخه گل رز نارنجی را می‌گذاری لای لب‌هایت. هول می‌شوم. کاش عینک‌ات را برداری. خون می‌جهد توی گونه‌هایم. لب‌هایم. هنوز قدمی برنداشته‌ام که می‌افتم. هنوز نزدیک نشده‌ای که می‌افتم. صدایت را می‌شنوم و دست‌هایت را می‌بینم. لب‌هایم کج می‌شوند. بدشکل. پشت چشم‌هایم مثل لاله‌ گوشهایم داغ می‌شوند. چنگ می‌زنم به آستین‌ات. تا صدایم می‌زنی، می‌زنم زیر گریه.

بالاخره یک گوشه‌ دنجی پیدا می‌شود. پیدا می‌کنیم. همان‌جا روی چمن‌های خیس، می‌نشینیم. کمک می‌کنی پاهایم را جفت کنم. خم می‌شوی و سرم را می‌کشی سمت سینه‌ات. ریشه‌های شال ابریشمی‌ات. کف دست‌هایم سبز شده است را با دست‌هایت پاک می‌کنی. سر زانوهایم سبز‌آبی شده‌اند. می‌گویم همه‌اش تقصیر تو شد. می‌گویی من؟ می‌گویم نه! عینک‌ات.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* خره من دوستت دارم، چرا نیمی‌فهمی

اِ اِ  می‌خندی؟

حالا وقتی رفتم با یکی دیگه

دیگه نمی‌خندی!

دانلود کنید و حالش را ببرید! (+)

با تشکر ویژه از مسعود عزیز +

** یک داستان زیبا از احمدرضا توسلی بخوانید (+)

*** بوته گل سرخم که فکر می‌کردم مُرده است، دارد جوانه می‌زند. ارغوانی شده است. ارغوانی شدن از من برنمی‌آید چرا؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.