آقای زندی با تمام تبحری که در نقاشی داشت، باز هم گرفتار همان حسادتی بود که تمام مردان ِ پیر در مواجهه با یورش ِ خودخواهانه مردان ِ جوان از خود بروز میدهند. مرد جوانی که چند هفته بعد ما در گالری پیرمرد اخمو دیدیم، سامان زندی بود. زندی بود. مرد جوانی که مثل تمام مردان ِ جوان ِ این شهر «زیبا» بود و نقاش بود و زبردست بود و به گمانم برخلاف پدر، هنرش آکادمیک بود و هنرهای زیبای تهران بود و در هفتهای که پدر نبود، با ما شروع به کار کرد و روی تمام تعلیمات ِ پدر یواشکی و بی سر و صدا خط قرمز کشید و نشست از ابتدای ابتدا و ترکیب رنگ با ما کار کردن. چون مُدام تکرار میکرد که برای اینکه به همدیگر خو بگیریم تا بشود با هم کار کنیم، مجبور است یکی دو جلسه از ابتدا شروع کند، ما هم متوجه نشدیم که این مرد جوان که انگشتان تابیده و باریک و بلندی داشت و یقه اسکی نازنک تیره به تن میکرد و کت اسپورت میپوشید با شلوار کتانی روشن و موهای سیاهش را به پشت شانه میزند و ریش سبک و سنتی دارد و چشمهایش از چشمهای پدر درشتتر و روشنتر و کنجکاوتر است، که با ملایمت سخن میگفت و از سحرانگیزی ترکیب رنگ و از مهارتش در خلق تمام رنگهای مورد نیاز یک نقاش برای کشیدن پرده شام آخر، تنها با سه رنگ ِ اصلی داد سخن میداد، دارد زیر آب ِ پدر را میزند. آنهم در سرزمین و مایملک شاهلیر! از جلسه سوم بوم تازهای بُردیم و هر کدام گوشهای از آتلیه نشستیم به کشیدن طرحی که انتخاب کرده بودیم و طرح انتخابی من غروب بود و ساحل. همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت و طور دیگری سرگرم کشیدن نقاشی شده بودیم گویا که حتی ناهید سبزی که اسم رنگها را بلد نبود با عشق عجیبی به سر کلاسهای سامان زندی میرفت و تکالیف ترکیب رنگش را با حدت و علاقه خاصی که گویی از منبع دیگری تغذیه میشد، انجام میداد. که چند هفته بعد که توی اتاقشان از من [طبق روال] خواست فال ِ حافظ باز کنم و کلمهٔ «سامان» آمد جیغ کشید و روی تخت پرید و دیوانهبازی در آورد دستگیرم شد که باز این دختر عاشق شده است. آن هم عاشق نقاش ِ جوان که زیر آب ِ شاهلیر را زده بود.
آن روز غروب هم که با خنده و انرژی و کلی سوالات فنّی رفتیم سر ِ وقت ِ سامان زندی، با کله ژولیده و کت سورمهای و شال قهوهای آقای زندی پیر روبرو شدیم که داشت قلموهایش را تمیز میکرد و تا نشستیم به ادامه کار خیلی خونسرد و آرام و با وقار کاردک را برداشت و بیرحمانه افتاد به جان رنگهایی که با دانشی که از نقاش ِ جوان فراگرفته بودیم روی بومها جاری کرده بودیم و از نقاشیهای رو به اتمام ِ ما، تنها تهرنگی خرمایی برجای ماند که تهوعآور بود و من با قلمی که دو دستی گرفته بودم پشت ِ سرش ایستاده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم و او با آسودگیی جنونآور تمام مردان ِ پیر، از کارش که فارغ شد، سفارش [دستور] داد بنا به آموزههای او ادامه بدهیم و کارمان افتضاح بود و انتظارش بیش از این بوده و الی ذالک!
دقایقی به آنچه از غروب و امواج و خورشید و مرغک تیره بال بر بوم باقی بود خیره شدم و اخم کردم و کلّ ابروهایم فرو رفت در خطوط منحنی دماغ و چشمهایم فرو رفت در کاسهی مغزم و استاد پیر که خوب هم متوجه بود چه کرده است. وقتی سامان شنگول و سرزنده سررسید و ناگفته، از وضعیت لب و لوچههای دختران جوان شستش خبردار شد که چه شده است، آرام خزید به اتاقک گوشه گالری و دست به کار اتمام تابلویی شد که گویا سفارش مشتری ترکشان بود و ما با چشمهایی خیس و عزادار، رنگ در هم ترکیب کردیم و بی دل و دماغ، به آفرینش زشتترین تابلوهای جهان دست یازیدیم تا مگر آن دو سه ساعت تمام بشود و یا این شاهلیر بگذارد برود به استراحتش برسد که گویا سرماخورده بود و ما با سامان درد و دل کنیم زار بزنیم که ببیند چه بر سر کودکانامان آمده است. که نه پیرمرد رفت و نه سامان نزد پدر زبان به کلام گشود و نه حتی نگاهمان کرد که ببیند که چطور با تمام اجزای آویزان، دلمان میخواهد بومهای خیس را بکوبیم توی کله ژولیدهی خاکستری رنگ پدرش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ما چه کنیم که از این «خوشههای خشم» هیچ خوشمان نمیآید ولی مجبوریم بخوانیم چون به خودمان قول دادهایم تا کتابهای نخوانده را نخوانیم مجاز به خرید هیچ فقره محصول فرهنگی نمیباشیم، هان؟