یک شاخه گل سرخ. یک شاخه گل مریم. تمام خاطرات ِ من از زنجمورههای رها مانده در شب. از عشقهای توخالی. شتابزده. بی هیچ تعریفی، بی هیچ آرمانی. با تمام دلهرهها و ترسهای واهیاش از انجام و سرانجام. حرص خوردنها و غصه خوردنهایش. گاهی باید ایستاد [نشست] برگشت به پشت سر و دقایقی آسوده از هر ناآسودگی، سبک سنگین کرد. به خاطر آورد. چکلیست کرد.
بعد از آخرین اتفاق، یاد گرفتم خیلی چیزها را که میدانستم باید باشند و نادیده گرفته بودم. اتفاقی که حتی به روشنی میدانستم رُخ خواهد داد. نه چون برخلاف انرژیهای مثبت، دست به کار جذب انرژیهای منفی شده باشم. گاهی به خوبی میدانی چه پیش خواهد آمد. چون هر چه باشد، خودت هستی که انتخاب کردهای، اجباری در میان نبوده است. حالا باری به هر طریق، تحت چه عنوانی و با چه رویکردی، مهم این است که «اشتباه ِ محض» بودند. نه چون حالا، که بشود گفت اتفاق جدیدی رخ داده است، بخواهم تفسیری خوشآمد داشته باشم از گذشتهام. مهمترین کاری که در دو سال اخیر انجام دادم، این بود که «یادگار»ها را از زندگیام حذف نکردم. انکار نکردم: «… باید خیلی مراقب باشی، باید مراقب باشی و رد پاها را نگذاری محو شوند، نباید یادگارها را بگذاری توی صندوقچه و از جلوی چشمهایت دور کنی، یا اینکه جمعشان کنی توی کارتن و در اولین فرصت با پشت پیشتاز پسشان بفرستی! باید تکتک بچینیشان مثلاً روی میز تحریرت، یا هم روی قفسههای کتابخانهات، چه میدانم، حتی روی رف باریک پنجرهات. طوری که ببینیشان و هر بار هم که دیدیشان فکرت را منحرف نکنی به لکه روی شیشه پنجره یا لکه جوهر روی میزت یا اسم مترجم کتابی، بگذاری تا قشنگ خاطرات مرور بشوند و حرفها زده شوند و بوها را حس کنی و توی همان هوا نفس بکشی و …»*
این بزرگترین درسی بود که آموختم. اینکه نگذارم فراموش شود، یاد گرفتم فراموش کردن، بزرگترین اشتباه زندگی یک انسان است. حالا، با یادآوری هر آنچه رخ داده بود، با تکتک خاطراتی که حالا گزنده یا شیرین[به ندرت]، گوشهای فعال از ذهنم را اشغال کردهاند، به خوبی میتوانم جهتگیری کنم. یعنی نه تا این حد مطلق: حداقل توانایی شناسایی نقطه ضعفهای رفتاری خودم را افزایش دادهام. حداقل یاد گرفتهام تعریف ایجاد کنم. تعریفی که شناختی صحیح از آنچه میخواهم به من خواهد نمود و به کسی که دوستش دارم. اینکه وقتی برخوردی صورت گرفت، [امیدوارم] توانایی کنترل و «مدیریت»ش را داشته باشم. حتی اگر نه تا این حد مطلق.
دو سال فرصت داشتم تا فکر کنم. دو سال ِ تمام دور بودم از تمام اشارات و طعنهها و دعوتها و خواهشها. خودم را دور نگاهداشتم تا بتوانم بنشینم و به تمام رخدادهای این ده سال ِ آخر فکر کنم. فارغ از پیشداوری و جانبداری و نابخردی. دو سال تماشای محض بود، درنگ ِ محض. هر چند هنوز هم معتقدم زمان اندکی صرف کردهام و خیلی زود برخاستم تا به راه رفتن ادامه دهم، به پیشروی، ولیکن خوشحالم که با ایجاد گسترهای روشن از تفکرات روشن و تعریف شده، حداقل، با کسی روبرو شدهام که میتوانم باقیمانده راه را، فارغ از حرص خوردنها و غصهپروردنها، آهسته و پیوسته پیش برویم.
در بستری گسترده از رویش درخشان گلهای بابونه. جادهای است. در ابتدای افق!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قسمتی از مقدمه داستان بلند «مرد شمارهی یک من» از خودم که در طی سال ۸۷ تکه تکه و روزنوشت، در همین وبلاگ نوشتم.
** بانو پیشی، خانوم شده است، یعنی حالا که نشسته است روی صندلی جلوی پنجره و خسته به نظر میرسد، سیمایی کامل از یک گربه ماده بالغی است که چند شب پیدایش نبود!