خیلی زور دارد آدم بعد از مدتها با یکی دو تایی از دوستانش قرار بگذارد و بعد کلی هم خوشحال باشد و بعد، حواسش نباشد که امروز، روز شهادت امام هادی (ع) است و خوب، سینما هم تعطیل میباشد و کلاً برنامهریزی یعنی زرشک!
حالا، گیریم که سینما بسته باشد، زهرا که باشد که هی غرق شوی در زیباییاش که تحسین هر بینندهای را برمیانگیزد و هی تو، توی دلت کیف کنی که ببین عجب دوست خوشگلی دارم و با او بروی دلی از عزای پیتزا در آوری و بعد هی در مورد اتفاق قریبالوقوع شیرینی صحبت کنی و هی زهرا خوشحالتر بشود و هی یاد اتفاق دیگری که در پی اتفاق قریبالوقوع خواهد افتاد بیافتد و اخم کند یک دنیا ارزش دارد.
و بعد مثل آن قدیمها با هم دو تایی تنها باشیم و نه البته مثل آن دورها، من پای رفتنم نباشد که زهرا غصهدار بشود و فحش بدهد به مسئولین بیمارستان [البته نوش جانشان باشد] که چه به روز من آوردند و بعد هی دنبال یک چکه آب بگردیم که خنک و تگری باشد و هی گرما کشنده باشد و من عین ِ خیالم نباشد که ساعت چهار بعد از ظهر داغ داغ دارم توی ظلّ آفتاب با هر جان کندنی راه میروم [حالا هی بگو تقصیر تو نیست!] برویم بخوریم به در بسته سینما و بعد بروم روی صندلی مغازهدار بنده خدایی که دارد با رفیقش گپ میزند بنشینم که بروند ردّ کار خودشان و زنگ بزنی به آیلار و فرزانه که برنامه عوض شد و چه کنیم حالا؟ بعد به پیشنهاد آیلار برویم پارکی در همان حوالی و بعد آیلار بیاید با ائلمان کوچولو که انگار نه انگار بنده عمهجان همسر آیندهی ایشان میباشم و بعد برویم کافه ونوس و برویم بنشینیم درست پشت میزی که وقتی با جناب خدابیامرز و آیلار و احسان بودیم نشسته بودیم و من ائلمان را فوت کنم و ائلمان هم مرا و هی ادای یخ کردن در بیاوریم و کلی هم دوست شده باشیم و بعد کافهدار مثلاً گوشی مرا ببرد بزند به شارژ و مثلاً درست و حسابی نزند و اصلاً شارژ کیلویی چند؟ و بعد هی جفتجفت پرنده عاشق آن گوشه و کنار چهچه بزنند و من هی حسودیام بشود و زهرا از آن خندههایی بکند که من عاشقش هستم و فرزانه هم نیاید درست مثل آینا که نیامد و بسوزد دماغ هر چه بدقول پُرمشغله افادهای که ما کلی خوش به حالمان شد و کلی عشق کردیم و بعد، یادم رفت بنویسم، تو اس.ام.اس بزنی و من شور عشق پروازم دهد.
گفتیم بنویسیم یک وقت فکر نکنید رفتهایم پی کارمان!