آدم خوش سلیقهای بودن یک حُسن است. یک ویژگی منحصر به فرد است. خوش سلیقهگی البته، به گمانم، نسبی نـیست. یعنی برخلاف ِ بیشتر ویژگیهای رفتاری، قائم بذات است. متغیر نیست. این تغییر یعنی یک بام و دو هوا [بودن] داشتن. حزب باد بودن. خوشسلیقهگی، یعنی حتی وقتی پوشاکت مستعمل است هم طوری پوشیده باشی که در نگاه ِ بیننده، جلوه نیکی داشته باشد. طوری کلمات از تلخ گرفته تا شیرین را جمله کنی و بر زبان برانی که مستمع را محظوظ کند. … خوش سلیقهگی، از اندرونیهاست. از آن صفاتی که در جان و فکر ثذهن ِآدمی ریشه دواندهاند. برای همین هم هست که جاندار است و قائم بذات.
ولی گاهی پیش میآید که روان ِآدمی در خلاف جهتِ صفاتش رفتار میکند. گاهی آدمی، برای نجات جانش مجبور میشود گوشت همراهی را، دوستی را، حتی برادری را بخورد. گاهی هم پیش میآید که برخلاف تمام اصول مکتوب و غیرمکتوب خوشسلیقهگی، دل به چیزی و کسی و جایی میبندد که بعدها، وقتی فرصتی برای درنگ و آسودگی یافت و با خودش تنها شد، دندان به دهان میماند و در صدد ِ کشف ِ تمام ِ علل و عوامل این تخطی و قصور برمیآید. و حواسش نیست که گاهی پیش میآید.[چه بخواهی چه نخواهی.]
خوش سلقهگی، رفتاری است که آخته میشود. نه آموخته. باید پرورده شود. از کودکی. در انتخاب پوشش در کودکی گرفته تا، انتخاب دوست. انتخاب ِ شغل حتی. و انتخاب «عشق» حتی. به همین راحتی، خوشسلیقهگی، تلفیقی از انتخابهای ماست. چه نیک و چه بد. تعریفی به دست میدهد که نمایش بیرونی اندرون ماست. ممکن است وقتی نوجوانی بودی که در وهمیات مکاتب اندیشه غرقه مانده است و چیزی که از دنیای پیراموناش دانسته و شناخته است، ردیفهایی انباشته از کتاب کتاب تفکر است، نه بازیهای کودکانه، دوستیها و دشمنیها حتی. در سکوت، در کسوت درویشی در آمدن است، میشود که بیاینکه خواسته باشی، روح دردمندی را شیفته کرده باشی. شیفتهتر حتی. آنقدر بچه باشی که نفهمی عشق یعنی این تپشهای گاه و بیگاه قلب. این خیره شدنها. این هذیانهای ذهنی. این آشفته حالی. عشق را نیاموخته، عاشقت در درد و التهاب و مرگ دست و پا زده باشد. مقهور شده باشد. رفته باشد با مرگ. به تنهایی. و یادگار تو از این شیفتهگی، تنها حلقهای بوده باشد. بی اینکه آموخته باشیاش. شناخته باشیاش. و این محبوب گذر کرده، نتوانسته باشد الگو شود برای تو. با تمام سختگیریها و ممارستهایی که کردهای تا تمام فکر و ذهنت را مطیع کنی به این رهبر. راهبری بسازی برای عاطفه و احساساتات. و تصور کرده باشی که ساختهای. که سوخته باشی. که بارها و بارها راه را اشتباهی پیموده باشی. درگیر سایههای کج و معوج شده باشی. برخلاف تمام راهنماها و بادنماها و قطبنماهای دنیا حرکت کرده باشی. و خسته و پریشان، باز هم دنبال میانبُری گشته باشی تا بازگردی، تا راه. و در این جستجوی سرسامآور بیقاعده، درماندهتر شده باشی و گُمتر. سودی ندارد این انگشت به دهان ماندن. در کشف علل و عوامل فرسودن.
نمیخواهم این روزهایم را با فکر کردن به اشتباهاتم تلخ کنم به کام. کامی که شیرین شده است با حضور مهربان تو. و نمیخواهم با راه دادن به هجوم خاطرات گزنده نامبارک، این ثبت مستمر مغز از ثانیههای با هم بودنمان یکی شدنمان را مخدوش کنم. این حضور مبارک را نباید آلود به نیرنگهایی که بودند و خیانتهایی که دیدم و دروغهایی که شنیدم و بدسلیقهگیهایی که مرتکب شدم. نباید حتی به نشانههای نامبارک، کثیف و شیطانی در لابهلای نشانه فرخنده پیات، مجال خودنمایی بدهم. حالا، این همه زمان گذشته است. نمیشود بازگشت برای ترمیم. تعمیر. نمیشود گسستهها را بست. بستهها را گسست. نباید نیرو و توان اندکم را صرف این کنم که چرا؟ چه شد که من گرفتار کوتولهها شدم؟ مگر من از خدا، از کائنات جز «تو» خواسته بودم؟ که صبوری نکرده بودم. که خیال کرده بودم فراموش شده است این خواستن. این خواهش. که راه افتاده بودم برای جستجوی «تو»یی که در حال ِ پروریدن بودی. که تو نیز تاب نیاورده بودی این «من» خواسته شده را. از خدا. از کائنات. که صبور نبودی. نبودم. آنقدر در این گردونه لجوج منبسط شوخ سرگردان شدیم. سرگشته. تا روزی، زمانی، جایی من حوای تو گردم. تو آدم من. [عرفات.]خسته. مستأصل. درمانده و شیفته.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* انسان در هبوط است که خلق میشود. شده است.
** گوربان راست میگفت؛ کوتولهها، انواع و اقسام دارند. ولی همهی کوتولههای روحی و جسمی در یک صفت مشترک هستند. «کوتاهند» (+)
*** حوای من اعتراف کن! (+)