۱. نمیدانم شما چقدر به چشمزخم اعتقاد دارید. من شدیداً مستعد خوردن چشم زخم میباشم. یعنی همین الان، لپتابم افتاد و گوشه پایین سمت راست صفحهاش ترک خورد و بدشکل شد و من ماندهام که اصلاً با یک چنین مشکلی چه باید کرد و یعنی بیاندازمش دور؟[هم اکنون نیازمند یاریی سبزتان هستم.]
اینکه میگویم مستعد هستم، یعنی حتی خودم هم میتوانم به خودم آسیب برسانم. یعنی کافی است بگویم چقدر حالم خوب است تا حال و احوال ِ هفت جد و آبائم گرفته شود. بعد هی این لیلای نازنین میگوید از این شکلها بزنم به قالب صفحهام و من یادم میرود …
بابا جان باور کنید من معمولیترین موجود روی زمینم. چیزی بیشتر از شماها ندارم که هیچ، از نعمت سلامتی هم محروم هستم که خیلی از شماها قدرش را نمیدانید. پس جان عزیزتان اینقدر چشم نزنید!
۲. حالا که صحبت از مهره چشمزخم پیش آمد، مرجان هم مطلب شیوا و پرمحتوایی نوشته است در خصوص «مهره مار». من خودم همیشه فکر میکردم مهره مار را از همان مهرههای ستون فقرات مار میگیرند! از بس هم به معلوماتم مینازم، نشد بروم تحقیق. [هر چند آنقدر اهمیت نداشت که بروم.] ولیکن پیشنهاد میکنم بخوانیدش (+)
۳. دیروز عصر رفتم هلالاحمر تبریز تا سرم و کورتون دریافت کنم، به پرستار گفتم لطفاً برانول [آنژیوکت] برنید. گوش شیطان کر، برخلاف چهار سال پیش قبول کرد. سرم را وصل کرد و دو ساعت تمام چشم دوختم به قطرههای شُل و وِل ِ سرم. بعد یاد کار در اتاق عمل افتادم. یاد اینکه چقدر خُبره بودم در گرفتن رگ. اینکه حتی از زمان دانشجویی، کارم حرف نداشت و حتی واسه کوچولوها هم یکبارکی و تیز رگ میگرفتم.بعد یکهو یاد شبی افتادم که گفتند برویم بخش جراحی، مریض بدرگ دارند. با شاملی خدابیامرز رفتیم. وقتی رسیدم سوپروایزر محترم در حال ِ تکمیل پروسه سوراخ سوراخ کردن دست و بازوی بیمار بود. خوب سوپروایزر که همکار بخش نیست بگویم برو کنار من بگیرم.
ایستادم به تماشا. آخرش به شاملی گفتم من میروم، خسته شدم. گفت صبر کن، برگشت به خانم سوپروایزر گفت میدهید جعفری هم امتحانی بکند؟ خانم محترم هم با اکراه برانول را داد دستم. یکی تازهاش را باز کردم و نگاه کردم به دستهای زن ِ بینوا. که یکهو یادم افتاد خانم حسنزاده به ما گفته بودند یک رگ سحرآمیز هست درست در فاصلهی بین انگشت حلقه و کوچک. برانول را آماده کردم و دستش را گرفتم. زیر پوست ِ نازک به سبزی میزد، بسمالله گفتم و فرو کردم. خون که جهید داخل برانول، با لوکوپلاست محکمش کردم. زن با مهربانی لبخند زد. با عصبانیت از سوپروایزر و پرستارها، خداحافظی کردم و برگشتیم اتاق عمل.
علت عصبانیتم این بود که مدام میسپردیم که وقتی مریضی بد رگ است، دست نزنند و ما را خبر کنند. ولی خوب، «جان، جاندان آیریدی»[ضربالمثل ترکی: جان از جان جداست و درکاش نمیکند طبعاً]
آخر سر، با یک «هپارینلاک» سر برانول را بستیم و با تسبیح رفتیم شاهگلی که خانواده خواهرم و مادرم منتظرمان بودند. شب خوبی بود.
۴. امروز صبح دوباره ساعت ۷ آنجا بودیم. پرستار عوض شده بود و دختر خوابآلود، بلایی به سر ِ سرم آورد که هی یکی تو، دوتا منهای پوفیلا شد! یعنی یک قطره میخزید داخل رگ و دو قطره میریخت زمین. آمد ابتکار به خرج داد و سر ست سرم را درآورد و بعد چهار ـ پنج دور لوکوپلاست زد به سر سرم که سوراخش خیلی بزرگ بود، بعد سر ست سرم را فرو کرد از روی چسبها داخل سرم. ولی باز هم نشت داشت. یک آقایی آمد، سرم را سر و ته کرد، و به طرز شگفتی، آویزان کردند به پایه سرم که ذوق هنری من و تسبیح گل کرد و دو تا عسک گرفتیم واسه دل شما که مفرحتان کنیم. (+) و (+)
گفتند هپارین لاک ندارند. تسبیح به دو تا داروخانه سر زد، نداشتند!!! زنگ زدم بیمارستان و از فرشته خواستم برایم قرض بگیرد از بخش. به هیچ وجه نمیخواستم برانول را بکَنم، چون قبلاً پرستارهای ناشی، با سر سوزن [ و نه اسکالپ وین] هی فرت و فرت سوراخ میکردند رگها را و قلبمه و کبود میشد و زیر جلدی میرفت و دادم بلند میشد. با تاکسی رفتیم بیمارستان. منیر آمد و سرم را جدا کرد و هپارین لاک وصل کرد. از ظریفه خواستم از داروخانه بیمارستان برایم بگیرد بیاورد. به تسبیح گفتم عمراً دیگر بروم حلالاحمر. خودم در منزل وصل میکنم و فشارم را هم کنترل میکنم [که دکترم تأکید داشت روی فشار و در حلالاحمر کنترل نمیکردند!]
۵. القصه الآن با یک فقره برانول آبی رنگ درست در جلوی آرنج، نشستهام برای شما بنویسم که بابا جان ِ عزیزتان قدر سلامتیاتان را بدانید که!!
۶. دیشب ساعت سه و نیم بیدار شدم و نتوانستم بخوابم. آمدم سایت مخابرات و خواستم از اینجا (+) صورتحساب همراه اول بگیرم، هر چی شماره تلفن و شماره کد ملی وارد کردم، گفت: جانم؟! من هم بیخیال شدم. نشستم به وبگردی. خدا را شکر که فیسبوک بازی درآورده است و نمیتوانم عکس آپلود کنم. اینجوری هم که حال نمیدهد فیسبوک بازی. لذا آمدیم بخوابیم، نشد. نشد تا شش و نیم که بلند شدم با تسبیح رفتیم حلالاحمر. دو ساعت تمام روی تخت خوابیدم. ولی هنوز هم خوابآلودم.
۷. خلاصه، این همه نوشتم که بگویم به درد شیرین سیامک بهرامپرور گرفتار آمدهام و هی دلم میخواهد نوشتههایم دو تکه باشند و اینطوری شروع کنم: اول اینکه: آقای مهربان خورشیدهای بیپناه. زمزم. عشق. صدایت را در جانم بریز و جانم بگیر. چقدر تلخ است این دوری و چقدر نزدیکی که هنوز عطر حضورت، خوابهایم را برمیآشوبد. و چه لذتی دارد این دلتنگی. این اشتیاق. این کشش. این بودن. ماندن …
تازه! شنیدهام که سیامک و گلاره بانو، یک کوچولوی نانازی هم ابتیاع فرمودهاند و خیلی تبریک. قدمش مبارک.
۸. ماوقع عصرگاه دیروز را از قلم خود آقای موسوی (حنظله) بخوانید.
۹. چطور است که بنشینم به خواندن ِ «جننامه»؟