بعد به این فکر میکنم که چطور میشود در دوست داشتن غرقه شد. و [که] دلت تنگ نشود برای شب، برای ماه آبستن دردوارههای مسلم. برای اشکهایی که سرازیر میشوند بیپروا در من. در تو. در رنجهای بشر حتی.
نگاه میکنم به درخت. پشت پنجره که پرده دارد. مثل تمام پردهها از تور. نور را بشود صید کرد لابد. و درخت را. انتهای لُخت سرشاخهها. سرِ شاخههای لُخت. که پیداست. حتی شب که نور خیره میشود از دور، نه خیلی دور و میافتد تا نصف فرش کف اتاق، لَخت. خسته. و نه مثل حالا که آفتاب بلند است. خیلی بلند که نمیافتد تا آن همه خستگی. میشود نگاه کنم به عابران خسته. مانده. نمانده. بین این همه صدا که فراموش میکنم حتی که بشنوم. نمیشنوم. منتظر که باشم نمیشنوم. و نه آن انتظاری که میدانی. میشناسی.
داشتم میگفتم از اشک و نه از درخت. درخت آنقدر پیداست که نمیگذارد فکر کنم به چشم و رطوبتش لابد. اینطور که پیداست. ایطور که خواب تقلا میکند؛ بیامان. [صدای اذان را که میشود شنید. فرق دارد. حتی با صدای تو. صدای اشک. صدای شب]
کسی زنگ میزند. بی سلام، میگوید شماره را یادداشت کن. دوباره زنگ میزند. من خوابم. ریجکت میکنم. سه باره. داد میزنم «بعله؟» صدا زن میشود. خط روی خط افتاده بوده است لابد را آویسا میگوید. آویسا دوست است. خوشحال است. خواب را میپراند از سرم. تو را ولی نه. تو در سرم بزرگ میشوی. در دلم. در جانم. مثل دردی که عجین میشود با وجودت. ناگزیر. رهایم کن را با صدای بلند میگویم. نمیشنوی از بس صدا هست. صداهای بلند. خشن.
داشتم از چی میگفتم؟
گفتم که فائزه را دیدم و سروناز را؟ که چقدر خوب بود برایم؟ که فائزه یک دسته گل شده بود گرفتم توی دستم، مریم بود و رز لب صورتی. بوی خوش شده بود از بس که خوب بود. سروناز که ناز بود. نازنین. سرو. همه اینها بودند تا نشود از تو بپرسم چه شده است؟ که نگویی، بیخیال.
خوب است اینجا. همه چیز خوب است. صداها آنقدر بلندند که نشود از اشک نوشت. یا حتی از درخت پشت پرده. دیدهای؟ نه؟
من امروز فقط به درخت نگاه کردهام. و به اشک فکر کردهام. تا از تو بنویسم. که دوست داشتن تو، قشنگترین اتفاق زندگیام است. باشد. بماند.