چند روزی بود زانوی چپم موقع راه رفتن، قفل میشد و به سختی میتوانستم خودم را حرکت بدهم. خیلی فکر کردم به اینکه چرا این اتفاق افتاده است. میدانستم که عود مجددی در میان نیست، خستگی هم نبود. به گزینههای زیادی فکر کردم آخر سر علت را یافتم و برطرف کردم. غرض اینکه، در همان چند روز درگیری با این معضل، که ذهن مرا به شدت درگیر کرده بود و با تمام درگیریهای فکری این روزهایم، مزید بر علت شده بود تا کمطاقت بشوم، یک آن یاد «سارا کورو» افتادم. الزاماً نه یاد موقعیت خاصِ سارا و حوادث پیرامونش یاد آن صحنه از سارا افتادم که یکی از دخترهای کلاس کلمات فرانسوی را اشتباه تلفظ میکرد و بعد معلم فرانسه و همکلاسیهایش مسخرهاش میکردند و بعد سارا بهش گفت که خیلی جدی تصور کند که در فرانسه زندگی میکند و بعد صحبت کند. بعد یکهو به طرز معجزهآسایی لهجه دختر درست شد!
چه ربطی داشت؟ خوب من داشتم به این فکر میکردم که خیلی خیلی جدی به این فکر کنم که سالم هستم و ام.اس ندارم و پاهایم هم مشکلی ندارند و اصلاً کی گفته من زانوی سمت چپم به طرز مشکوکی موقع راه رفتن قفل میشود؟ هان؟!!
البته سعی نمودیم که نه، چرا دروغ؟ سعی ننمودیم. چون به نظرمان خیلی انیمیشنی و کلک و دیمی رسید. یعنی آن رگِ رئالیستیامان دچار تورم بیست و پنچ درصدی از نوع اقتصادیاش شد و نگذاشت ما «تصور» نمائیم خوشحالیم و همه چی خوب و خوش و خرم میباشد! لذا رفتیم یک بسته کپسول سفالکسین ۵۰۰ میلیگرمی ابتیاع فرمودیم و تناول نمودیم و عارضه به کل رفع گردید!
یکی نیست که روشنمان کند که نمیشود یککار رئالیستی مرتکب میشدند تا این تورم بیست و پنج درصدی هم مرتفع البته از نوع برطرف شدگی [بر وزن فَعْلْ] و نه اوج گرفتگی [بر وزن اِفتعال] بشود؟!
القصه! اینکه این انیمیشنهایی که آن سالهای طفولیت به خورد ِ ما دادند اصلاً و ابداً نوستالژیک نبودند! چرا دم به دیقه پُست مینویسید که آی یادش بخیر ایکیو سان و چوبین و حنا دختری در مزرعه؟!
ولی واقعاً اگر میشد آدم بنشیند و خیلی جدی جدی «تصور» کند حالش خوب است و خوشحال است و خوش و خرم، چـــــــــــــــــــــی میشد ها …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میگوید دوست هم دوست بالغ! (+)
** همه چیز از یک جفت جوراب نو شروع شد! (+)
*** پول چه فایده دارد! (+)