من هم دلم از آن خرسهای رنگی میخواست. کِش میآمدند و ترش بودند و طعم توتفرنگی یا موز میدادند. گران بودند ولی. چشمهایم را میدزدیدم که نبینم چطور میگیرد جلوی دوستاناش که برمیداشتند یکی یکدانه و هر روز ساعت دوازده ظهر توی راه مدرسه، نقشهها میکشیدم برای قاپیدنِ پاکتِ سبز شفافی که پُر بود از خرسهای باریکِ بلند رنگارنگ. از نزدیک تماشاش کرده بودم. توی مغازهی حسنعلی دیده بودم. حتی گرفته بودم دستم و فشارشان داده بودم که نه سفت بودند نه شُل. مثل راحتالحلقوم بودند و نبودند. راحتالحلقوم دوست نداشتم. از آنهایی که احمد هر روز عصرها روی جعبهی چوبی میوه میگذاشت همراه پوکههایش و هوار میزد و انجیر خیس و نخود پُخته میفروخت. دانهای چند شاهی. دلم از اینهایی میخواست که دخترها داد میزدند مالِ کدامشان طعم گیلاس میدهد، طعم آناناس. به گمانم آناناس اسم میوه باشد. مثل سیب، گیلاس، هندوانه.
نان را لقمه کردم و گذاشتم توی دهانم و یک قاچ بزرگِ هندوانه از روش. آب هندوانه قاطیی طعم آرد پخته شد. خوشمزه بود. دوست داشتم. پنیر هم بود. پدر گوشهی اتاق خواب رفته بود. مچ دستاش را گذاشته بود روی پیشانیاش و چانهاش فرو رفته بود و خرخر میکند. مادر توی حیاط داشت نخهای لحافِ داداشی را میشکافت که شب قبل کثیفاش کرده بود. نق میزد از خستگی و زقزق نوک انگشتهاش و ترکهای پاشنهی پاهاش. بلند شدم و از پنجرهی باز سرکی کشیدم. پشتاش به من بود. رفتم توی هال و پردهی گلدوزی شده را زدم کنار. کتِ طوسی رنگ بوی عرق میداد. بوی چوب و خاک. روی پنجهی پاهام واستادم و دست کردم توی جیبهاش. توی یکی پاشه کش فلزیاش بود و چاقوی تاشوش و تسبیح. جیب دیگر، سنگینتر بود. چند تایی اسکناس تا خوردهی قرمز رنگ بود و بقیهاش سکه بود. سکهها خنک بودند و لیز. با نوکِ انگشتام گرفتماشان، بزرگترها دو تومنی بودند، ریزترها پنج ریالی. از درشتترهاش برداشتم. سه تا، چهارتا، شش تا. یکیش را انداختم لای سکهها. تابلو میشد.
خرس قهوهای نداشت. شکلِ شیشه نوشابه بودند و گاز داشتند انگار. نوک زبانم را میسوزاند. نشستم روی برآمدگیی جلوی دری که از بس باز نشده بود، زنگار بسته بود و توی درزهاش خاک و خُل جمع شده بود. گرفتم جلوی دوستام. تعارف کردم. هر کدام یکی یکدانه برداشتند و خندیدند. هیچکدام طعم آناناس نمیداد. طعم تُند نوشابه مشکی میداد و نوشابه زرد. من دلم از آن خرسهای رنگی میخواست که حسابی کِش میآمدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* همزاد دارد برمیگردد. همزاد دیشب دیروقت، کتابهایی که خریده را نشانم داد. یکیاش را گفت خیلی دوست دارد و کلی دنبالش بوده، شیطانِ درونم جیغ کشید این را بردار سوسا! من هم برداشتم دادم برایم امضاش کرد. شد مالِ من!
اوهوم!