یک رفتنِ همیشگی بود …

اردیبهشت بود. همان روزهای نمایشگاهِ کتاب. با هداک رفتیم مصلای تهران، نیکو و ستاره و نیلوفر را آنجا دیدیم. چقدر راه رفتیم، چقدر خندیدیم. چقدر با موبایلِ سونی اریکسونِ نیکو عکس انداختیم. بعد برگشتیم خانه‌ی هداک اینا. هداک تعدادِ پله‌هاشان را داشت، دقیق! [مثلِ من که همیشه تاریخ‌ها را به خاطر داشتم، دقیق!]

برای شام هات‌داگ خوردیم، نیکو گفت «این بهترین هات‌داگِ تهرانه». یک همچون تعریفی، بعد مادرشان و الهه آمدند که رفته بودند جایی مهمانی به گمانم. که الهه را دیدم. همان وقت‌هاش بود که مسابقه‌ی نقاشی استدلر را بُرده بود، نقاشی‌هاش را دیدم و ازشان عکس گرفتم. یادت هست هداک؟

بعد فرداش، توی آشپزخانه نشستیم و الهه از هدا و «خواهرم» صحبت کرد (+)، همین‌طوری مشق‌هاش را می‌نوشت و حرف می‌زد و هداک صبحانه آماده می‌کرد، یا هم چایی یادم نیست. بعد الهه کاریکاتورِ خودش را که کسی در نمایشگاهی ازش کشیده بود نشانم داد، لباس صورتی تنِ نقاشی بود، با موهای مشکلی که دو طرف سرش بسته بود. بعد من کاغذ و مداد گرفتم و صورت‌اش را کشیدم. که موهایش مصری‌ی بلند بود. نیکو هنوز خواب بود، توی اتاقِ نخودی رنگ‌اش.

بعد شادی آمد، رفتیم. و این رفتن همیشگی شد. شاید برای همین رفتنِ همیشگی است که الهه مرا به خاطر ندارد. خیلی سال گذشته است، شاید حتی نقاشی‌ی صورت‌اش را هم نگاه نداشته باشد. مهم این است که من یادم هست، صحنه به صحنه‌ی آن بیست و چهار ساعت را. آن خستگی‌ی نمایشگاه، آن گیشای گرگ و میش. چهل و خورده‌ای پله. اتاق چهاررنگِ هداک. میز آشپزخانه، و صورتِ گرد و کوچک و سبزه‌ی الهه، که بی‌حرکت نشسته بود تا بکِشم‌ش. و هات‌داگ خوشمزه‌ای که نیکو خیلی دوست‌اش داشت … اردیبهشت بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* حالا، الهه هم وبلاگ دارد (+)…

** سیندرلا من را دیده‌اید؟ نه؟!

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.