مدتها عادت کرده بودم دو کتاب را با هم بخوانم. یک سری کتاب کم حجم برای پانزده دقیقههای رفت و برگشت به سر کار داشتم و یک تعداد کتاب حجیم برای خانه. سر کار رفتن که معلق ماند، ترتیب کتاب خواندنِ من هم به هم ریخت. میتوانم بگویم در این چند ماه، واقعاً کتاب نخواندهام، اگر چه یک عادتِ خیلی خوبی که بهش مبتلا شدیم، همخوانیِ کتاب قبل از خواب است. اینطوری اگر حساب کنیم تعدادی کتاب خواندهایم. ولی نه برای من و نه برای امیر، این وضعیت جالب و راضی کننده نیست، چون هر دوی ما، کتابخورهای قهاری بودیم و اینطوری دچار کمبود و خلاء شدهایم.
وقتی آمدیم به خانهمان، یک سری کتابهای مشترکِ واضح را همان تبریز که بودم سر به نیست کردم. بقیه را هم که آوردم، طی جاسازیشان توی کتابخانه، مشابهات را جدا کردیم. رمانهای جذابش را دادیم به فاطه [خواهر کوچیکه امیر که شدیداً کتابخور است] و مابقی را ریختیم داخل کیسهای و گذاشتیم کنار تا یک روزی امیر ببرد بدهد به عمو جانش که مغازه کتابفروشی دارند. تا اینکه، جمعه که بچههای حلقه [ارادتمندیم کلاً] تشریف آورده بودند منزل، کتابها را آوردیم که بچهها هر کدام را دوست داشتند بردارند. همین حین بود که من دو جلد کتاب کم حجم در قطع جیبی قدیمی با صفحاتِ زرد شده کشف کردم که قبلاً متوجهشان نشده بودم. قبلاً هم نوشته بودم که عاشق کتابهای قدیمی با صفحاتِ زرد شده که بوی خاصی میدهند هستم. این دو جلد کتاب را برداشتم.
در طول روز، توی اوقاتِ فراغتی که پیش میآمد، نشستم به خواندنشان. اولی «راشومون» بود. مجموعه داستانهای کوتاه از یک نویسندهی ژاپونی به نام «ریونو سوکه آکوتاگاوا» تاریخ انتشار کتابچه قید نشده است ولی مترجمش «امیر فریدون گرگانی» است و ناشرش «ابنسینا». داستانها جذاب نیستند. یکی از داستانها، با نام «آش یام» یک نوع کپیبرداری از داستان «شنل» معروف است. با این تفاوت که با وجودی که تا صفحاتی چند، مو به مو ویژگیهای شخصیتِ شنل، ژاپونی شده است اما از میانهی داستان، ناگهان ترتیب اتفاقات ۱۸۰ درجه تغییر میکند و پایانِ داستان ناکارآمد و «مزخرف» از آب درمیآید.
یکی از داستانها را هم نمیدانم کارتونش را دیده بودم یا فیلمش را. «شهید». داستانِ پسرکی که وارد صومعهای میشود و چون به عشق دختر چترساز وقعی نمیگذارد، از طرفِ دختر به زنا متهم میشود و چون در برابر اتهام سکوت میکند، او را از صومعه بیرون میکنند. تا سرانجام در طی یک آتشسوزی مهیب، برای خارج نمودنِ فرزند نامشروع دختر چترساز خود را به آتش میسپارد. در نهایت، در برابر دیدگانِ مردم شهر، و راهبانِ دیر، واقعیتِ دختر بودنِ او با سوختنِ لباسش آشکار میشود. دختر چترساز از او رفع اتهام میکند و …
اما در این میان، داستانی که برای شخص من جذاب بود، داستانِ «اژدها» بود. آخرین داستانِ مجموعه. داستانِ دروغ راهبی که به خاطر ظاهرش همواره مورد تمسخر عموم واقع بوده است. یک شوخی برای دست انداختنِ مردم و تنبیهِ آنها، تبدیل میشود به یک رویدادِ عظیم اجتماعی ـ مذهبی. واکنش عمومی چنان عمیق است که خود راهب نیز دروغِ خود را باور میکند. به نظارهی دریاچه مینشیند تا «صعود اژدهای طلایی به آسمان» را در سوم مارس تماشا کند. همراهِ هزاران جمعیتی که چون امواج دریا پیرامونِ دریاچه در غلیان هستند. ناگهان آسمان تیره میشود. ابرهای سیاهی بالای دریاچه شروع به باریدنِ سیل آسا میکنند. رعد و برق، و سرانجام در لحظهای عجول، مردم و راهب، در شگفتی و ایمانِ کامل، عروج اژدهایی سیاه رنگ با پنجههای طلایی را به چشم میبینند.
داستان، ظریف و هوشمندانه، به رویکردِ «دروغ» و کنشها و واکنشها میپردازد. شگفتانگیز است:«هانازو متوجه شد که مزاح از حد گذشته است، خاموش ماند و با دیدگانی تهی و بیمقصود به دریای مردم که در پائین بودند نگاه کرد … شاید هیجان توده مردم هانازو را بدون آنکه خود بداند چنان تحت تأثیر قرار داده بود و چون میدید که نیرنگ او ایجاد چنین غلیانی کرده است در ناهشیاری خود آرزو میکرد تا اژدها از دریاچه صعود کند …» [صص ۱۳۰-۱۳۱]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن غیر مرتبط: لژیونرها دارند به سمتِ بحرین حرکت میکنند. لژیونرها گلادیاتورها را خواهند کُشت و آنها را طولِ جادهای که به «روم» منتهی میگردد، به صلیب خواهند کشید. تا عبرتی باشد برای هر نوع «بیداری اسلامی» بدونِ رهبری!