خوبِ من!
چقدر شده است که بالای هیچ برگی ننوشتهام: «خوبِ من»؟ و آنوقت نشده است تا بنویسم. از ظریفترین و عمیقترین احساساتی که گریبانِ روانم را میگیرند و جز تو، کسی نه میخواهد و نه میتواند گوش کند؟ به سیلِ کلماتِ مطنطنی که حتی در ادراکِ حسرت و اندوهِ من ناتوانند. جریانِ خروشانِ لطمهها و زخمههایی که تنم را به تب و تاب مبتلا میکنند. آن برادههای رقصندهای که مرا چون مغناطیسی سهمگین، در مرکز میدانی متشنج، در بر گرفتهاند و میترسانند. دلم یک شانه میخواهد، از آن شانههای آبی دلنشینی که تنها تو داری.
امروز هوس کردهام صدایت بزنم. درست مثل چند روز پیش که آنقدر خسته بودم و اندوهگین که ناگهان صدایت زدم. خیلی آرام. درونِ خودم. اتاق روشن شد و تو نشستی بالای سرم، گرم و مهربان. فقط صدایت زدم و حتی نگاهت نکردم. چشمهام را بستم و دستانم را میانِ دستانت رها کردم. امروز هم دلم میخواهد صدایت بزنم و بنشینم روی زانوهایت و سرم را بگذارم روی شانهای که آبیترین است و نفسهام به شماره بیافتد و قلبم آرام بگیرد. صدایت بزنم «خوبِ من!» [بی تو چگونه آغاز کنم رنجنامهی ترسهای آشکار و پنهانم را؟] و بشود حتی اینجا که هزار چشم محرم و نامحرم زل زدهاند، از تمام آنی بنویسم که میانِ قلبِ من و قلبِ تو در گفت و گو بود. نمیشود. اصلاً نمیشود دیگر مثل سابق بنویسم. اینرا دیروز وقتی فائزه و امیر داشتند در مورد «مقولهی وبلاگنویسی» صحبت میکردند و من هی مثل گنگها، میانِ کلمات دست و پا میزدم تا جملهای سر هم کنم [چرا مدام دچار این حالت میشوم؟] دریافتم. به قولِ علی که همان دیروز بیان شد، «وقتی درد داریم بهتر مینویسیم». یک جورهایی مرا کشاند و بُرد به چند سال پیش که میرا میگوید غم داشت نوشتههام و دلگیر بودند و آدم دلش کباب میشد و کم میآورد. به روزهایی که تا اراده میکردم بنویسم، سیلِ کلماتِ سنگین و گیرا مینشست روی صفحه و آهنگین و مرتعش، مقابلِ چشمانِ گریانم میرقصید. حالا مگر سرخوشم؟ حالا مگر درد ندارم؟ حالا مگر آن دلتنگیها و بیتابیها رفتهاند که من دستم خالی شده است؟ چرا با اینکه هنوز درد دارم و اندوه و سرگردانیم از جنسی دیگر شده است و پریشانیم از نوعی دیگر، هیچ سرنخی از انسجامِ فکری و ذهنی در من نیست تا با نوشتن و تنها با نوشتن آرامم کند؟ چه چیزی مرا اینطور عمیق و ریشهدار از ثروتِ عظیم زندگیم ــ کلمات ــ دور کرده است؟ از دیروز بود که ترسیدم.
ترسیدم مبادا دیگر تو هم نباشی. مبادا این دوری، از تو غافلم کرده باشد که روزی که صدایت زدم دیگر ننشینی کنارم و مرا نکشانی تا روی زانوهایت و سرم را نگیری میان شانه و دستت. که مهربان و آرام در میانِ موهایم زمزمه نکنی «سوسا … خدای خورشیدم!» آن وقت نفسم به شماره نیافتد و قلبم آرام نگیرد؟ مبادا یادم برود من خدای خورشیدم. میسوزم. میسوزم و باید بسوزم و بسوزانم و زندگی ببخشم؟(+) مبادا یادم رفته باشد خدای خورشید که عاشق نمیشود، میسوزد؟(+) که تحمل رنجها و دردها برایم سخت بشود. که دور شوم از کلمه، از قلم، از کاغذ … که محو شوم از خیالِ «ن و قلم»؟
خوبِ من، سلام!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «Black Swan» را دیدیم. به قولِ سروی شبیه «معلم پیانو» بود و البته نبود. ولی قوی سیاه، آنی نبود که باید بود. چیزی به منِ بیننده نداد. دست خالی ماندم.