یکی از اصولِ انسانی، «آزادی» است. وقتی میگوییم اصل، یعنی یک تعریفی برایش داریم که خللناپذیر است. بنابراین نمیشود بگوییم آزادی تعریف ندارد و سلیقهای است. چون معتقدیم اصل است و خواستهی تمام انسانها. خواستهی تمام انسانها، یعنی آزادی یک موضوع فطری است، عینِ اعتقاد به خدا که فطری است. ولی همانطور که عبودیت، با اینکه اصلی فطری است دچار انواع و اقسام تحریفات[ و نه تغییرات] میشود، این آزادی هم منحرف میشود ولی تغییر نمیکند.
آزادی یعنی وارستگی. وارستن، رها شدن از هر گونه بندی. چه بندهای شهودی و چه غیرشهودی. شهودی و غیرشهودی یعنی آنچه به چشم میآید و آنچه نمیآید. آنچه به چشم نمیآید یعنی نه که غیبی باشد و مثلاً اعتقاد به خدا باشد، یعنی چون به چشم نمیبینیم، به مخیلهمان هم خطور نمیکند که در بندش هستیم. این وارستگی یعنی «نه گفتن به تمام جلوههای اسارت». این «نه گفتن» یعنی یک نهی بلند و پرصلابت و شرط و شروطناپذیر. یعنی زیر بار هیچ زور و زر و تزویری نرفتن. فریب نخوردن و هوشیار بودن. آزاده کسی است که از بندِ تن و نفس و جهان وارهیده. و چطور میشود بدونِ شناختِ این بندها، از آنها رهید؟ پس این انسانی که میخواهد آزاد باشد، کسی است که به «شناخت» و «معرفت» رسیده باشد. راه را از بیراهه تشخیص داده باشد و مدام در حالِ شناختن باشد و این دانایی هرگز متوقف نشود.
آزاده بودن، کار سادهای نیست که مدام ورد زباناش کردهایم و مثل قسم به خدا، نان و پنیرش کردهایم و خفیف. برای آزاد بودن، باید به معرفت رسید و برای رسیدن به آن مصمم شد و استقامت ورزید و هرگونه مشقت را به جان خرید و هرگونه تلخیها را و ناکامیها را پذیرفت. از دنیا و جاه و مقام چشم پوشید. به هر آنچه سستعنصر و فریب «نه» گفت. هوشیارانه دستِ رد زدن و نه کورکورانه و بردهوار و مقلد.
هر زمانی که کوچکترین خوفی بر جانت نشست، ترس از جان یا مال، یا هر چیزی، بدان که آزاد نیستی. چون آزاد کسی است که نمیترسد، جز از خدا. تنها از یک قدرتِ مقتدر و عادل است که میترسد، مابقی فانیاند و فریبکار. ضعیف هستند و خوار. تنها مشخصهی یک انسان آزاد، تقواست. تقوی یعنی دیدنِ خدای بصیر و سمیع. یعنی باید یک منبعِ اتکائی داشته باشی که تو را از انحراف حفظ کند و به این نقطهی اتکا هم مؤمن باشی. نمیشود بیهیچ تقوایی، آزاد بود. حتی در دلِ کوچکترین ذره، یک نگاهدارندهای هست که در مسیر نگاه شان دارد، که در حرکت به سوی کمال، تخطی نکنند که کوچکترین بینظمی و فرار از اتکا، نابودی و خسران در پی دارد که خدا میگوید در خلقتِ موجودات و جهان دقت کنید. برای ماست که میگوید دقیق باشید، خودش نیازی ندارد که بداند حتی یک رقاصک، باید به جایی تکیه داده باشد تا دندهها بچرخند و عقربهها بچرخند و زمان را اندازه بگیرند، وگرنه همه چیز پراکنده میشود و نظم و هدفِ یک پدیده یک وسیله، از میان میرود و نابود میشود.
آزادی این نیست که من هر کاری دوست داشتم، صحیح یا ناصحیح انجامش بدهم و کسی، هیچ احدالناسی حق نداشته باشد اعتراض کند! اصلاً خودِ این حرف ناقض بند نخست است. اگر آزادی این است، پس برای آن احدالناس هم همین است و پس من حق اعتراض ندارم. آنوقت کسی حق ندارد یقهی قاتل و دزد و متجاوز به عنف و حریم را بگیرد. چون او نیز آزاد است هر کاری که دوست دارد بکند. آزادی تعریفِ متعالی دارد. آزادی یعنی استقلال. استقلال از منیّت. یعنی به هر دستی که به ناحق به سوی تو دراز میشود بگو نه. هر راهی که تو را به نیستی و نابودی [نابودی و نیستی هدف، که تکامل و سیر به سمتِ بالاست] میکشاند بگو نه. که از هر آنچه بندت میشود وارَه. که اگر آمدی برای اصلاحات در مملکتت، اعتراض کنی نچسب به دامنِ استعمار و منافق. که اگر خواستی به هر نظام مستبدی بگویی نه، شرط و شروط نگذار و مشروط نشو و در بندِ این نباش که غرب حمایتت میکند یا نه، که ببینم آنها چه میگویند و چه میکنند پس آن صحیح است. که اگر دیدی دشمنِ دیروزت، جامهی دوستی به تن کرده است، آنقدر شعور داشته باشی که بگویی نه! و زمانی که این توانایی و هوش و زکاوت را یافتی که این «نه» را به زبانِ تن و جان بیاوری و قاطع باشی و استوار، اگر حتی تنها یکی باشی، شکستناپذیری. نفوذناپذیری. بزرگی.
میگویی اصلاً «بیخیال آمریکا باش» و اینقدر تنفرت را ابراز نکن! میگویم آزادی یعنی چه؟ بلافاصله خواهی گفت فلان و فلان، مثل غرب! مثل آمریکا و کانادا و فرانسه و الیذلک. لخت شدن و لخت گشتن و وسعتِ روابط و فلان آزاد باشد. استثمار و ربا و فحشا آزاد باشد. کسی را زدم کشتم، قصاص نشوم. لخت رفتم توی خیابان، کسی نگاهم نکند[کور خواندهای!] و احدی متعرض نشود! خدا برود توی مسجد و کلیسا و بیرون نیاید! همجنسبازی و ازدواجشان آزاد باشد! اصلاً هر چیزی که این خدا آمده است «حدود»[و نه بند] گذاشته است نامحدود شود. عینِ آمریکا! بعد به من میگویی چرا همه چیز را میکشانم و وصل میکنم به آمریکا؟
آخر بیچاره، بینوا یا هر چی، اگر ملاکِ تو و تعریف تو از آزادی انسان این است، واأسفا! که این، عین بردگی و بندگی است. که تمام آنچه برشمردی، بندهای نفس است که میتند به وجودت. یکی بر دیگری و مثل مگسی که عنکبوت تار میتند و در کیسهاش میفشاردت، اسیر خواهی شد. اسارتی که رهایی از آن، غیرممکن است. اگر معیار تو، از استقلال و آزادی این است، دیگر هر چه بگویم و هر چه بنویسم، در تو تأثیری ندارد. زیرا تو هرگز نخواهی فهمید چرا ایران و سوریه خار شدهاند به چشم غربیها و میترسند از قیام مردم بحرین و یمن و چرا این غربیها مدافع حکومت عربستان و قذافی است و مخالفِ حکومت ایران و بشار اسد و حتی فیدل کاسترو؟! و چرا تندیس آغاسلطان رونمایی میشود و آیات، مظلومانه از خاطرهها محو میشود؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیا هر چیزی که سنتی شد مفهمی استبدادی و غیر آزادی دارد؟ یا هر چیزی که نام مدرنیته بخود گرفت، آزادی است و رنگ و لعاب استبدادی ندارد؟ چرا با وجود محدودیتهای فراوان در مدرنیته به ظاهر همه آزادی را با مدرنیته همذات می دانند، و سنت را دشمن آزادی؟ در صورتیکه در اصل هر دو محدودیتهایی دارند که قسمتی از آن مخالف آزادی است و قسمتی موافق … (یک مقاله خوب تحلیلی)
** آزادی چیست؟ (+)
بعدنوشت: خبر: مردی که علیه بشار برخاست، به تلاویو سفر کرد (+) یاد ماکان افتادم. نامزد همین آغاسلطان …