(+)
کتاب موجودِ نازنینی است. از آن دست
موجوداتِ نازنینی که یکریز حرف میزنند و حرف میزنند و حرف میزنند! از آن دست
موجوداتی که میتوانی جلوشان بنشینی و وانمود کنی داری ششدانگ به حرفهاشان گوش میدهی
و گاهی آهی بکشی و نفس عمیقی و لبخندی و کلاً از این دست واکنشهایی که نیازی به
خودآگاه ندارند و بعد حقیقتاً ششدانگِ حواست را بفرستی سراغ تمام وقایع و
اتفاقات و برخوردها و سوتفاهمها و دلتنگیها و غصهها و برنامهها و غیرهات!
اینطور موجودی است کتاب.
چیزی که این روزها در من خیلی اتفاق میافتد،
آنهم وقتی دارم مرشد و مارگریتا میخوانم، همین شکلی است. این روزها کتاب خواندن
من هیچ شباهتی به کتاب خواندنهای قبلترم ندارد. نه حتی مثل بچگیهام که دوست
داشتم تنهاییهایم را باهاشان پُر کنم. وقتی نه برادرهام مرا بین خودشان راه میدادند
و نه اجازه داشتم بروم پیش بچههایی که توی کوچه لیلی و گرگم به هوا بازی میکردند.
حالا، وقتی تو فرو رفتهای در خودت که مردها وقتی غصه دارند این شکلی میشوند، من
میروم روی تخت پهن میشوم و «میخائیل»* شروع میکند از «وُلند» و «ایوان»** حرف زدن و
حرف زدن و حرف زدن و من؟ شش دانگِ حواسم را میفرستم توی ذهنِ تو، سمتِ دغدغههایت،
غصههایت … دلتنگیهایت و تو، فکر میکنی من دارم کتاب میخوانم و نباید مزاحمم
بشوی.
کتاب همچین موجودِ نازنینی است که میبینی!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میخائیل بولگاکف، نویسندهی مرشد و مارگریتا
** از شخصیتهای کتاب فوق.