*خانم
شریفی یکی از شریفترین انسانهایی است که خدا موقعی که حسابی سر ذوق بوده است،
خلقش کرده است. سالهای سالی که با ایشان همکار بودهام، فرصتی بس مغتنم بود تا
آداب فراوانی از چگونه بهتر زیستن را بیاموزم. انسانی که با گشادهرویی و گشادهدستی
عجیبی کوچکترین تجربیاتاش را نیز در اختیار دیگران میگذارد، بزرگترین نعمتی است
که میتوان در زندگی متصور شد. تمام نصیحتهایی که آویزهی گوش کردهام برای
خوشبختیمان را نه مادرم و نه خواهرانم، بلکه خانم شریفی به من آموخته است و میآموزد.
*همین
عید امسال بود که خانم شریفی وقتی از پنهانکاریهای گاه به گاه امیر گلایه کردم،
گفت که گاهی ندانستن خیلی بهتر از دانستن است و وقتی امیر اینطور ترجیح میدهد که
من نباید از مسئلهای آگاه باشم، بهتر است پافشاری نکنم و اوقاتش را تلخ نکنم و
صدالبته زندگیمان را.
*خیلی
زیاد پیش آمده است که بین من و امیر شکرآب بشود. همیشه هم علتش کم تحملی من بوده
است. نوع خاصی از تربیتِ ذاتی من که سالهای
سال تعیین کننده بودم و حالا دیگر چنین موقعیتی ندارم، سخت به من مجال کنار آمدن
با شرایط زندگی مشترک میداد. این وسط بردباری و صبوری و مهربانی بیش از حد تصور
امیر باعث شده است به اشتباهم پی ببرم. مواقعی پیش آمده است که از این همه صبوری
کم آوردهام، رسماً آن صورتِ آرام و چشمهایی که بینهایت معصوم هستند وادارم کردهاند
از خر و استر و قاطر و اسب و فیل و ژیان و پژو و زانتیا و حتی پورشهی جناب شیطان
پیاده شوم!
*بعد
به این فکر میکنم که چرا در برابر صبور بزرگوارتری که از مادر مهربانتر است و از
رگِ گردن نزدیکتر، واداشته نمیشویم که از هر چی مرکبِ شیطانی است فرود آییم؟
*و
تو چه میدانی چرا «رگ گردن»؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیه ۶ از سورهی علق. «هرگز! همانا انسان طغیان میکند!» …