قبلاً
هم نوشته بودم که من و امیر خیلی مواقع با هم قبل از خواب بحث میکنیم. در موردِ
خیلی مسائل. مسائلی که ذهنِ ما را درگیر میکند و یک «چرا»ی غولپیکر میشود،
چراهایی که به تنهایی قادر به حل و فصلشان نیستیم. قرار هم نیست در این بحثِ پیش
از خواب به جوابِ دلخواهِمان برسیم، گاهی حتی جوابی پیدا نمیکنیم و موکولاش میکنیم
به بعد، یک گفتگوی دیگر. غیرمستقیم البته. همیشه هم اینطوری نیست که موافق باشیم
با نظراتِ همدیگر و حتی اکثر مواقع نظراتی کاملاً متفاوت با هم داریم ــ ریشهای!.
اما
حُسنی که امیر دارد، برای اینکه باهاش بنشینی و صحبت کنی، این است که شنوندهی
خوبی است و آرام است و اگر حتی با نظرش موافق هم نباشی، دلت نمیآید این آرامش را
به جدل بکشانی. و حُسنِ دیگر رابطهی من و امیر این است که ما گذشتهای عجیب مشابه
را سپری کردهایم. از لحاظِ موقعیتِ اجتماعی و سیاسی و حتی خانوادگی و تحصیلی و
عشقولانهگی و تعلق خاطرها و دوستیها و خاطراتِ تلخ و شیرین و افکار و رویاهامان.
حالا نه صد در صد. این تشابهات باعثِ یک نوع خاصی همدلی شده است که باعث میشود در
کنکاشهامان به یک پاسخِ صحیح برسیم. زیر این سوالاتِ ما هم لاجرم شبیه هم هستند و
چون هر دو مصمم به دریافتِ پاسخیم، در یک حرکتِ تیمی، به پاسخ دست پیدا میکنیم.
این لذتی است که پیش از این نچشیده بودم.
یکی
از مشترکاتِ ذهنی و فکری ما، مقولهی «دوستی» است. ما هر دو شخصیتهای دوستمحور
داریم. هر دو خیلِ عظیمی رفیق داریم از طبقات و تبعاتِ مختلف، با معیارها و ارزشها
و عقاید و دیدگاههایی تا حد ۱۸۰ درجه متفاوت با ما حتی. ولی در جمعِ دوستانهای
که خیلی پیش میآید، جملگی «دوست» هستیم و علاقمند به دوست داشتنِ همدیگر.
اما چیزی که در این جریان، ما را آزار میدهد،
رفتارهای حاشیهای است که از تضاد فکری سرچشمه میگیرد. از دیدگاههای متفاوتی که
نه در خصوص سیاست و اقتصاد و علم و دین و غیره و ذلک بلکه از نوع نگرش به همین
مقولهی «دوستی» حادث شدهاند. ما، من و امیر برداشتی کاملاً یکسان و مشابه به این
مسئله داریم و دوست برای ما اهمیت ویژهای دارد. قیچی شدن یا قطع یک دوستی برای هر
دوی ما دردناک است. حالا این میان، خصوصاً وقتی علتِ این قطع رابطه، مسئلهای کماهمیت،
کودکانه و حتی در میان گذاشته نشدهای باشد، دردش به مراتب بیشتر است.
چند
وقتِ پیش، خیلی نزدیک، مسألهای پیش آمد و مسئلهی «حریم خصوصی» پیش کشیده شد که
در نظر من یک حریم خصوصی نبوده است. حالا همین اختلافِ نظر داشت یکی دو فقره دوستی
را در معرض خطر قرار میداد و من دو سه روزی درگیرش بودم و نمیتوانستم حل و فصلاش
کنم. بعد آن شب که توی تاریکی و در حالیکه امیر بینوا به شدت خوابآلوده بود، این
مسئله طرح شد و آخر سر نتیجه گرفتیم که آدمها را باید آنطور که هستند پذیرفت.
باید دید این آدمها با این روحیات و خلقیات را دوست داریم داشته باشیم یا نه؟ اگر
آری، پس باید باهاشان کنار آمد و نباید سعی کرد که تغییرشان داد. و خیلی حرفهای
دیگر. که همان شب آرامم کردند و فردا صبح که بیدار شدم، برای آن دوست نوشتم:«دوستت
دارم!» و آن دوست فردایش نوشت «من هم دوستت دارم عزیزم.» و تمام شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*آره
احمدرضا! واقعاً شارژ نداشتن علتِ خیلی از جواب ندادنهاست. چرا هیچوقت بهش فکر
نکرده بودم رفیق؟!
**دیشب
در یک مهمانی دوستانه، دوستِ امیر (+) گفت عصا را باید در جهتِ موافق پای آسیبدیده
گرفت! بعد همسرش و من و امیر و خودشان ترای کردیم و آخرش هم من راه رفتنِ خودم
یادم رفت!!! کسی میداند روش صحیح دست گرفتنِ عصا چه میباشد؟! جدی ها!