اولین
باری که دیدماش، دومین روز کاریام در بیمارستانِ زنان و زایمانِ بود. تازه طرحم
تمام شده بود و خوب رزیدنتهایی که در بیمارستان قبلی باهاشان کار کرده بودم مرا
میشناختند و حسابی تحویلم گرفته بودند و خوب، حس خوبی داشت. روز دوم آمد نزد من
و خودش را معرفی کرد و گفت که مربی است و دیروز فکر کرده است من رزیدنت هستم و جلو
نیامده است و خلاصه اگر مشکلی، سوالی برایم پیش آمد در خدمت است. خوب من باد تا دلتان
بخواهد توی کله و دماغم بود و از آن دسته بودم که انگار مثل مستر بین با کلی تی و
دسته جارو و غیره روی مبل یکنفره بالای مینیمایرش نشسته است و میراندش دیگر، از
آن بالاها نگاهش میکردم که مربی؟! شوخی میکنی!!!
خانم
بود! با کلاس و فهمیده و حسابی اهل تحقیق و نگارش کتاب و ترجمه و اینها که حتی سه
سال پیش دکترای افتخاری نصیباش شد معتبر و مو لای درز نرو، ولی خوب من شخصاً از
کار عملیاش راضی نبودم و دیده بودم که جواب نمیدهد و دانشجوهایش از من هم بادِ
خالیترند! هنوز به خاطر دارم گندهایی که مثلاً سر ساکشن کردنهای پی در پی و
غیر ضروری دهان یک بیمار پراکلمپسی درآورند و باعث خونریزی شدند و بنده خدا به
معیت اینجانب به آیسییوی یک بیمارستان کله گندهتر انتقال داده شد. ولی مربی اسم
و رسم داری بود و هست و نشانیهای دیگری ندهم بهتر است! نمیشد به ایشان گفت بالای
چشم شما ابروی تیغ زدهای میباشد که!
دیشب
که امیر رفته بود کارت پرواز بگیرد و من نشسته بودم روبروی رستوران مانندی در
فرودگاه تبریز اول دکتر الف را دیدم که مرا شناخت ولی به روی خودش نیاورد و بعد
ایشان که متوجه من نشد از در خارج شدند و رفتند که بروند سالن ترانزیت. من نیم خیز
شدم که سلام بدهم که اسم فامیلیشان از خاطرم پرید! فقط اسم کوچکِ معروفش هی پَر
میزد جلوی چشمم و این شد که اصلاً رویم نشد بروم دنبالشان، خوب چی باید صدا میزدم؟!
وسط آن هم آدم بگویم خانم؟ خانم؟ یک دنیا خانم یک آن برگردند سمتِ من! نشستم. امیر
آمد و رفتیم سالن ترانزیت و از پشتِ سر دیدمشان که نشسته بودند و رفتم جلوی ایشان
ایستادم به ادب که سلام. اینطوری مهم هم نبود که اسم فامیلشان خاطرم نیست [البته
بعدش توی دستشویی یادم آمد اسمشان!] دکتر الف که یک روزی ما برای ایشان نمونه
بودیم و مثل که انگار نه انگار، ایشان ولی حسابی تحویل گرفتند و ما رفتیم نشستیم
چند ردیف عقبتر. دیدم اینها نه مثل معمول که میروند سمیناری جایی که من تصور میکردم
شانه به هم چسباندهاند که! شوکه شده بودم چون این خانم و این حرکات؟ زنگ زدم به
آزاده، گفت بابا! کجای کاری؟! بعد گفت البته تصدیق نشده و تو به چشم خودت دیدی؟
گفتم بابا جلوی چشمم هستند الآن که!
قصدم
ابداً کنکاش در زندگی خصوصی آدمها نبود. چون هم خانم را میشناختم و هم دکتر را
که چه آدمهای شریفی هستند. واقعاً با سواد و شریف و انسان. تعجب کرده بودم چون میشناختمشان
و میدانستم مثلاً ممکن نیست خانم فلانی که حتی بدتر از من سوار مینیمایرش
است گوشه چشمی نداشته هرگز به خیل عظیم
خواستگارانِ جللالخالقش شانه بچسباند به آقای دکتر که زن و بچهدار است بابا! اینکه مدام جلوی
چشمم بودند هی بر شوک و تردید و عجبم میافزود. این برخوردهای تصادفی تا درِ همین
فرودگاه مهرآباد ادامه داشت و من داغ و سرد بودم و در عجب از بازی روزگار … اگر
با آزاده تماس نمیگرفتم که کلی افکار غلطتر آزارم میدادند که! نه؟
القصه!
زرمان عزیزم! به پاییز تهران بگو من آمدم!