عشق یعنی …

برای
خوب نوشتن، اندوه می‌خواهم. نه که دیگر نباشد، پرهیزی لاجرم دارم ازش. دوری می‌کنم
حتی اگر به قیمتِ خوب ننوشتنِ این‌روزهایم باشد. وقت‌هایی هست اما که بغض و اندوه
و سنگینی‌ی دهشتناکِ غم بر جزءجزء وجودم می‌نشیند و نفس به شماره می‌افتد و توی
این خانه که کوچک است گوشه‌ای نمی‌یابم برای باریدن و لرزیدن و هق‌هق شدن، فشاری
غیرقابل تحمل شانه‌هایم را می‌آزارد و کمرم را خم می‌کند. لبخند می‌زنم و چشم‌هایم
را پشتِ کتابی که وانمود می‌کنم دارم می‌خوانم‌اش پنهان می‌کنم. به پنجه‌هایی که
قلبم را به شدت می‌فشارند التماس می‌کنم. سیلِ شوریدگی کلماتی که مجالی می‌طلبند و
خود را به کامِ دهانی که با دندان‌هایی که عصبی و رنجور به هم فشرده می‌شوند بسته
نگاه داشته‌ام، می‌کوبند. این تقلا را تاب می‌آورم. طاقتم طاق می‌شود. این خانه بی‌نهایت
برای غم‌های عظیم من کوچک است … گوشه‌ی دنجی، مأمن بی‌نفوذی، چاله‌ای، چاهی
ندارد برای بیرون ریختنِ دردواره‌ها … 

برای
همین است که پرهیزی لاجرم دارم از غم … می‌گذارم گوشه‌ای نباشد و مأمنی نباشد و
چاهی، می‌گذارم کتاب را از دستم بگیری و می‌گذارم بو ببری که غمگینم. می‌گذارم
کنارم دراز بکشی و صورتت را میان شانه‌ام فرو ببری. می‌گذارم در خلوت‌هایم نفوذ
کنی و سکوتم را بشکنی و باور کنی که خوشحالم که خانه‌امان کوچک است. حتی اگر به
قیمتِ خوب ننوشتن‌های این روزهایم تمام بشود.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.