خوابها
همیشه تابع تعلقاتِ ذهنی ما هستند. چیزهایی یا کسانی را که در خواب میبینیم، دلخوستههای
یواشکی ما هستند. زائیدهی نگرانیهای ما هستند، خواه یا ناخواه، دلمان میخواهد
که میآیند به خوابهامان. این دل خواستن شاید در زمانِ کوچکی، بسیار حتی گذرا رخ
داده باشد که یادمان نمانده باشد که کِی دلمان خواسته است حتی. ما یادمان میرود
ولی ضمیرناخودآگاه حواسش هست که افکارمان را قلقلک بدهد و برود روی اعصابمان یا
خوشحالمان کند.
مدتی
است که مدام در خواب میبینم که عصایم را فراموش کردهام. یعنی قشنگ توی خواب به
خودم نهیب میزنم «باز هم عصا یادت رفت که!» اولین بار خواب دیدم با لیلا (+)
داریم میرویم یک جایی مثل فرودگاه و نشستهایم توی ایستگاه اتوبوس و من یادم میافتد
که یادم نبوده عصایم را بردارم! بعد خیلی راحت میگویم خوب اشکال ندارد و خیلی
راحت راه میروم و سوار اتوبوس میشویم و حتی به روی خودم هم نمیآورم و حتی به
لیلا هم نمیگویم.
در
فواصل نامعینی این خواب، این نوع خواب تکرار میشود. در خواب حتی دیگران متوجه میشوند
و مثل پریشب، مردی از من میپرسد خانم مگر شما ام.اس نداشتید؟ و من چی پوشیدهام؟
اسکیت چرخدار! بدون عصا! دارم با یک همچون کفشهایی در فضای بزرگی مثل حیاط یک
مدرسه ویراژ میدهم و امیر هم هست و عین خیالِ جفتمان نیست و هی از بالا بلندی میپریم
و میخزیم و میجهیم و آرتیستی شدهایم برای خودمان.
موضوع
اینجاست که در خواب میدانم باید عصا داشته باشم، ولی با وجودیکه نیازمند عصا
هستم، با خیال آسوده راه میروم و خسته نمیشوم. با خودم فکر میکنم، یعنی همین
الآن اگر عصا را بگذارم کنار میتوانم راه بروم؟ یعنی بدون نیاز به عصا مسافتی را
قدم بزنم؟ یعنی ضمیرناخودآگاه من دارد خودش را میکُشد که به من بگوید میتوانم
بدون عصا راه بروم؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کامنتینگ پستِ قبلی همچنان باز است.
/span