از «مردگان باغ سبز*»

«به نظرم آن‌هایی که می‌گویند
گُه گُه است و فرقی ندارد هیچ گُهی نیستند. یعنی هیچ چیز نمی‌دانند از آن. گُه گُه
است اما خیلی با هم فرق دارد. مثلاً گُه یا پشگل خر! ـ همان که به خرمای دانه درشت
می‌ماند ـ اصلاً به درد نمی‌خورد. هیچ‌وقت نباید رفت سراغش مگر برای روشن کردن
اولیه‌ی آتش. مثل کاغذ است. چشم به هم بزنی می‌سوزد و تمام می‌شود و می‌رود پی
کارش. پشگل گوسفند! جمع کردنش همان‌قدر سخت است که آتش زدن‌ش. به زحمت‌اش نمی‌ارزد.
فکرش را هم نکنید. پشگل اسب! هیچ فرقی با مال خر ندارد جز اینکه بزرگ‌تر است و پوک‌تر.
اما مالِ گاو و گاومیش! عالی است. دیر می‌گیرد، اما دیر هم می‌میرد. حرف ندارد.
گدازه‌ای که درست می‌کند می‌تواند تا ساعت‌ها گرم بماند و چند تنور نان را جواب
بدهد، پختن یک دو اجاق سیب‌زمینی که جای خود دارد … »

صص.
۲۴۳-۲۴۴

« ـ
قرار شد نوزده افسر را اعدام کنند، تو خود پادگان. و شب قبل ما باید آن‌ها را تحویل
سرهنگ «فولادوند» می‌دادیم که مسئول اعدام‌هاست … یکی از افسران، با این که یک
یا چند گلوله به چشم راست و سرش خورده بود ـ طوری که استخوان کاسه‌ی سرش پریده بود
هوا ـ هنوز زنده بود و نفس‌نفس می‌زد و از دهانش خون می‌ریخت بیرون  ولی چیزی که همه را تکان داد و باعث شد سروانِ
پزشک غش کند، این نبود. دیدن چشم افسر بود و باز نه همان چشم راست ـ که هر چه در
آن بود ریخته بود رو صورت و قاتی خون و گوشت شده بود ـ بلکه چشم چپ او بود که به
خاطر افتادن چشم‌بندِ سیاه، باز شده بود و همه‌ی ما را نگاه می‌کرد و پلک می‌زد و
پلک می‌زد، و بعد دهان خون‌آلودش بود که هی گشوده می‌شد و چیزی می‌گفت که اول نمی‌فهمیدیم
چیه. چون فقط می‌گفت قل … قل … و خون امان‌ش نمی‌داد. اما بعد فهمیدیم که می‌گوید
یا سعی دارد که بگوید قلب! … آره بالا، همین را می‌گفت. به خدا قسم! می‌گفت قلب
و از آنها می‌خواست که به قلبش شلیک کنند تا راحت بشود. …»

صص.
۲۶۱-
۲۶۶


* عنوان کتابِ محمدرضا بایرامی، کتابی که خوشنودم و مبهوتم و ملغمه‌ای از احساساتِ به هم ریخته و تحریک شده‌ام از خواندن‌اش.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.