مسجدها
قدیمی بودند. با دیوارهایی کلفت و آجرهایی که به مرور زمان سیاه شدهاند. حتی در
شبستانِ یکیشان حوض آبی هم بود. آبی رنگ. ستونهای کوتاه و ستبر. کوچه پس کوچههایش آشنا
بود. بازارچهها و طاقهای آینهکاریاش. سرازیریها، پنجرهها. راهروهای باریک.
نردبام. بعد آن پلکانی که بر تنِ هر پلهاش چندین قبر قدیمی و بزرگ بودند. قبر آدمهای
متشخص. یکی گفت نبی هستند حتی. مشهد بود و نبود. من حالم خوب بود و نبود. خسته
بودم و میشدم و نبودم و نمیشدم. در خواب، میدانستم بیمارم و اگر همینطور راه
رفتنم ادامه پیدا کند، از پا خواهم افتاد ولی میرفتم. از همان پلههایی که قبور
انبیا روی آن بود، پایین میرفتم مثل باد. روی فرشهای دستبافتی که بر صحنها پهن
کرده بودند پا میگذاشتم. آدمهایی آشنا میدیدم. در بازارش میان آن همه طلای زیبا، من دنبال
دستبندی ظریف بودم و پیدا نمیکردم. میان آن فیروزهگیهای کهنه و گرد و دوده
گرفته، من دنبال ضریحی بودم که نمیرسیدم. من از کنار قبور متبرکی به سرعت میگذشتم.
من در خواب یک همچون جایی بودم … تنها بودم و نبودم. راه را گم کرده بودم و گم
نکرده بودم. بلد بودم و نابلد. سرگردان بودم و نبودم … بودم و نبودم …
حریم
خواب من همین بود که بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعداً نوشت: الآن دیدم سهیلا (+) نوشته است: «شیرینی اش را دوست داشتم/ولی تلخی اش را تاب نیاوردم/عشق را می گویم» و همزمان آقای عباس حسیننژاد این را نوشته است: (+)