بالای یک کوهی که نه، بالای یک تپهای که آبی روان از آن میجوشد و زیر پاهامان شعبه شعبه میشود و روی خاکی به رنگِ سرخ جاری میشود امامزادهای بود. کاهگلی. با سقفی شیروانی و سبز رنگ. اتاق اتاق و توی اتاقهاش کتابخانه داشت و زنها توی این اتاقها منجوق میدوختند! زنی که دندانهای پیش درشت و سفید غریبی داشت میخندید و حرف که میزد، حواسم میرفت به دندانهاش و یادم میرفت چقدر چشمهاش گرم و سیاه و درشت و زیباند.
وقتی از صدای برخود و انهدام رها شدم، دیوارهای کاهگلی و روشن امامزاده فرو ریخته بود و مردمی وحشتزده از کوه روبرو بالا میرفتند در حالیکه اجسادی را بر کول داشتند.
من میان جسدهای خونینی که روی گردهی مردان ترسیدهای بالا میخزیدند، همان دندانهای سفید و درشت را دیدم که وارونه بودند …