از نشانه‌ها

نمی‌دانستم نشانه‌ها تا این حد نیرومندند، می‌دانی؟ من خیلی وقت است که دیگر دست از کُشتن‌های بی‌ثمر کشیده‌ام. این‌که مدام بکشی و زمین را بکَنی و گود کنی تا تن مفلوکِ گرامی را در آن فرو کنی و با ضربه‌های بیل و بالا پایین پریدن روی تلِ نرم و خیس خاک، به قدر کفایت سفت‌ش کنی و بعد از مدتی همان موجود مفلوکِ گرامی را ببینی که در خانه‌ات قدم می‌زند و وسیله‌ها را جابجا می‌کند سخت است. سخت است بنشینی و تماشا کنی که چطور با پاهای برهنه‌ کثیف روی فرش راه می‌رود. می‌دانی؟ دیگر خسته شده‌ام از کشتن و کشتن و کشتن. دست کشیده بودم، خیلی وقت است.

اما فکر نمی‌کردم نشانه‌ها اینقدر نیرومند باشند. چند روز پیش فهمیدم، وقتی آن دایناسورهای لعنتی به طمع تخم‌هاشان گروه مردانی را تعقیب می‌کردند و دست برنمی‌داشتند، فهمیدم که نشانه‌ها چقدر نیرومندند. اما، سخت‌ترین قسمتِ ماجرا این است که از بین بردن و چشم‌پوشیدن از این نشانه برایم خیلی سخت است. می‌فهمی؟ نمی‌توانم! می‌دانم که برایم گران تمام می‌شود حالا که هم از کشتنِ تو خسته شده‌ام و هم دلبسته‌ام به این نشانه و اینطوری باید تحمل‌ت کنم. حضور کِشدار و سرد و متمردّ تو را باید در این خانه‌ کوچک و گرم تحمل کنم. باید ببینم که مرا با آن کاسه‌های لبریز لاجوردی تماشا می‌کنی و می‌بینی که چقدر عاشقم. نه از آن عشق‌های دم دستی و مزخرف و دروغینی که عادت داشتی آغوشت را برای بازآمدن‌هایم باز نگاه‌داری. خوب می‌دانی و برای همین هم هست که با دست‌هایی آویزان می‌ایستی و لب‌های صورتی‌ات را به تبسمی کِش می‌دهی.

صورتت از همیشه گرم‌تر و خودمانی‌تر است. ولی، مهم نیست چطوری می‌ایستی به تماشا. بفهم لعنتی! زشت است که اینطوری می‌ایستی به تماشای زندگی من. بفهم لعنتی!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شاهد از غیب رسید! (+)

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.