از خطوط قرمزهایم رد نشو!

از وقتی ترسیدم که گفتی «عزیزکم». بعدش بود که هراس نشست تهِ ناله‌هایم که تو می‌گفتی«من هستم، سوسا» هراس از اینکه تو چه وقتِ پیدا شدن‌ت بود؟ اصلاً بعد از کرور سال خوب بلدم اخلاقت را. به هر آخ و درد من که پیدات نمی‌شود. بویی بُرده‌ای و به خیالت کبابی به راه است. وقت‌هایی که سرو کله‌ مهربانی‌هایت پیدا می‌شود یعنی باید فاتحه‌ هر گونه رابطه‌ای با غیر را خواند. عادتت دستم آمده است دیگر. برای همین هم بود که حسابی ترسیده بودم و آن‌طور آن روز تا ظهر در خواب هذیان می‌دیدم. هذیان می‌دیدم و به اضطراب سر از بالین خیس از عرق و اشک برمی‌گرفتم.

در تبِ بیماری و از هراس حضورت، اشک و عرق در بالینم شاهدانی بودند، طماع. من رمیده‌ای بودم از حضورت که یادت رفته بود من اینبار نکشته بودمت که بخواهی خونِ خود بخواهی. دست از جان هم اگر می‌شستم به از شستن از این عشق است، این را نمی‌دانستی؟ کمین‌گر پیر و فرسوده، پیِ بهانه‌ای بود که گرم شده بودی و پیدا و مهربان؟ بهانه می‌تراشیدی و غم می‌انداختی به سینه‌ام و دیدی که چه کسی بُرد؟ فکر اینجایش را نکرده بودی هان؟ که من بترسم و سر در لاک فرو برم؟ که بگذرم از نشانه و حضور و بشورم بر هر چه خروش که در جانِ تو افتاده بود؟ که بیرونت کنم؟! 

هر چه هم معظم باشی، نمی‌شود که پایت را از گلیمت درازتر کنی. نمی‌شود یادت برود که حرمت نگاه‌داری. باید یادآورت می‌شدم. بدین سرمایی که در رگ‌هات راه انداخته‌ام.

___________________________________

* بهترم. به گمانم …

** نمی‌دانم دوشنبه بشود برویم یا نه؟ اینجا منظورم است. اگر بشود که خوب می‌شود … شما چطور؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.