از روزهای هفته

آخر
هفته‌ها را دوست ندارم. این احساس را تا جایی که به خاطر دارم، داشته‌ام. مدرسه‌رفتن
که شروع شد، عطشِ آموختن برای خواندن و برابری با جنس مذکر حاکم بر کتاب‌های موجود
در خانه‌ی پدری تعاریفی خاص هم آفرید: پنج‌شنبه‌ها برایم یعنی تعطیلی جمعه و مدرسه
نرفتن. دور شدن از معلم و دوست و مدرسه و آموختن. در مقابل شنبه‌ها را دوست داشتم.
مدرسه، کتاب، گچ و تخته سیاه … حالا، باز هم آخر هفته‌ها را دوست ندارم. آخر
هفته‌ها شده است آغاز بی‌برنامه‌گی و بیهودگی محض و از دست دادن ساعاتِ گرانبها و
به هم ریختنِ برنامه‌ی خواب و بیداری و خورد و خوراک. ساعاتِ پر استرس و پُر واهمه.
بعد از همه‌ی این اتفاقات، شنبه روزی نیست که دوست داشتنی باشد، شنبه می‌شود روزی
کسالت‌بار و خسته و درمانده و به هم ریخته …


 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.