پدر
را وقتی بعدها در فیلمهای ویدئویی خانوادگی دیدم، توانستم رنجوری و تکیدگی و
شکستگیهایش را ببینم. تا پیش از رفتناش، پدر همان پدر سالهای سالی بود که میرفت
سر کار و با دستِ پُر برمیگشت. صبحهای زود میرفت نانوایی و من سر کار که میرفتم
میدیدمش که در حال گفتگو با پیرمرد دیگری آرام دارد میرود خانه. با نانی که لای
دستمالی بسته است. من حتی آن فرتوتی قدمهای این قسم خاطرات را حالا درمییابم. که
چطور به سختی راه میرفت و شاید به شدت به خودش فشار میآورد که کمرش خم نشود.
بعدها که فیلمهایش را دیدم، تماشای آن چشمهایی که هرگز ندیده بودم، آن گونههای
برآمده و انگشتان باریک و بلند و دریافتِ اینکه چقدر پدر سخت پیر شده بود اشکم را
درآورد.
دیشب،
وقتی به تماشای شب نشسته بودیم، از دیدنِ صورت رنجور و تکیده و بیمارگونهی خسرو
شکیبایی، آن چشمهای سیاه به گود رفته و حنجرهی دردناکی که هنوز به قشنگی سبز را
شبز تلفظ میکرد و اینکه چقدر کنار انتظامی که نشسته است، سخت پیر شده است … یاد
پدر افتادم. و اشکم در آمد …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هنوز
هم درک نمیکنم چرا مردم ـ قسمتی از مردم ـ از تماشای صحنههای دردناکِ زندگی مردم
میزنند زیر خنده. نمیفهمم چرا. دلم میخواهد بلند شوم و خطابشان کنم و بپرسم
چرا میخندید وقتی کسی از درد دارد به خودش میپیچد؟ کجایش خندهدار است؟
**بروید
به تماشای «شب».