Dance Of Death

«دانستن» و «دانایی»
خیلی دردناک است. هولناک‌تر حتی. واکنش آدم‌ها به این درد، طبعاً متفاوت است. در
این میان، وارستگی شاید، واکنش معقول‌تری برانگیزد تا وابستگی. به نظرم
«مالیخولیا»ی فون‌تریه این را می‌خواهد بگوید. اینکه جانوران، کودکان و دیوانگان بهتر از
دانشمندان و انسان‌های سالم، با واقعیت نابودی جهان کنار می‌آیند. این را آن صحنه‌ی
نهایی و برخورد سیاره با زمین، آن پریشانی و تحرک شدید «کلیر» و سکون و وقار جاستین
و پسربچه می‌توان دریافت.


نمی‌خواهم
توضیح بدهم که این فیلم مقدمه دارد و دو اپیزودِ «جاستین» و «کلیر». دو خواهر. نمی‌خواهم
توضیح بدهم که جاستین چگونه در مواجهه با سیاره‌ی قرمز رنگی که آبی می‌شود چگونه
به وارستگی می‌رسد و این سیر غیرعقلانی‌اش البته ـ به واسطه‌ی افسردگی که دارد ـ
چقدر عجیب و غریب است. نمی‌خواهم توضیح بدهم که کلیر چگونه از طرف شوهر دانشمند
کیهان‌شناس ـ به گمانم آماتور ـ اطمینان خاطر می‌یابد که رقص مرگِ زمین و
مالیخولیا، هرگز اتفاق نخواهد افتاد. که چرا مردانِ این فیلم، در قبال خشم طبیعت
سست عنصرند. که چرا دو زن و یک پسربچه، باید دردِ این دانایی را متحمل شوند؟ می‌خواهم
کامنتِ کامشین (+) را از این پُست (+) بازنشر کنم که «من ملانکولیا را خیلی دوست داشتم و شدیداً
با شخصیت افسرده فیلم همراهی کردم … راستش بدم نمی‌آد یک سیاره بیاد و اینحوری دخل
زمین و حیات رابیاره … خدا منو ببخشه ولی شدیداً شاعرانه و رومانتیکه!!! الان احساس
اون یارو نرون پادشاه رومی را دارم که براش بستند روم را آتش زد تا شعر بگه!!!»

یا
به قول جاستین زمینِ ما آنقدر پُر شده است از شرارت که کسی دلش برایش تنگ نمی‌شود
… همین!


 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.