اویس
و بلقیس که یادتان هست؟ زوجیتشان به یک روز هم نکشید. اویس خانهی حبابیاش را
ساخته بود، بلقیس هم شکمش باد کرده بود و دانههای سفید از شکمش زده بود بیرون.
حتی ما آوردیم دو روز بلقیس را داخل شیشه خیارشور، انداختیم داخل تنگِ اویس تا به
هم عادت کنند. بعد از دو روز که دیدیم اویس آقامنشانه رفتار میکند، بلقیس را
انداختیم کنارش. خوب حمله که میکرد به بلقیس ولی ظاهراً ضربه نمیزد و بیشتر
زهرچشم گرفتن و خودنمایی بود، یعنی ما اینطور فکر کردیم. ولی وقتی دیدم بلقیس
چسبیده است به دیوارهی تنگ نزدیک سطح آب و جُم نمیخورد دقت که کردم دیدم وسط دمش
کنده شده با قسمتی از بالهی زیر شکمش. این شد که دوباره جدایش کردیم. خانهی
حبابی اویس خراب شد و باله و دم بلقیس ترمیم شد، یعنی چسبید به هم و جای شکرش باقیاست
که زیاد صدمه ندیده بود. حالش خوب است. اویس دچار افسردگی شده است، پُرخور شده است
و خود درگیری هم پیدا کرده است. قرار است بلقیس را ببریم خانهی مادر امیر و بیاندازیم
توی گلدانِ بامبوشان. همزیستی دارند انگار. اویس هم دیگر تا آخر عمرش عزب میماند
تا حساب کار دستش بیاید که در دنیایی که شیرین عبادی دارد خودش را میکُشد تا
حقوق زن را در ایران احقاق کند، نباید از این غلطهای زیادی بکند و زنِ جوان را
ناکام بکُشد!
طفلکی
اویس … طفلک پسرم.