یونیکو


حرف
حرف می آورد دیگر. داشتیم در مورد اینکه چطوری دوستانِ پدر چند باب مغازه را از
چنگش درآوردند حرف می‌زدیم. که گفتم اگر پدر آن موقع پسر داشت که این‌طوری نمی‌شد.
آن موقع سه تا دختر داشت. ولی الحق که کم هم نگذاشت بنده‌ی خدا، ولی خوب پسر دلش
می‌خواست. بعد این را گفتم که کلید گنجه‌ی پدر و اسناد و پول نقدش دستِ این خواهر
بزرگم بود که وقتی من دنیا آمدم فوت کرد. که فقط یک عکس شش در چهار سیاه و سفید
دیده‌ام ازش که رو گرفته است و فقط یک جفت چشم‌ش مشخص است. چرا؟ چون مادرشوهرش …
بگذریم. گفتم سر همین هم بود که خواهرم عاشق که شده بود و دکتر گفته بود نباید
ازدواج کند به خاطر قلبش، نقشه‌ی فرار کشیده بودند که کلید گنجه‌ی پدر دستِ او
بود. خوب پدر از زبانِ مادر و مادر از زبانِ زن همسایه که می‌شنود، می‌رود پیش
دکتر خواهرم که دخترم عاشق شده است، چه کنم؟ الغرض دکتر شرط می‌کند بچه‌دار نشوند
و نشان به آن نشان که شکم اولش سقط شد و مادرشوهر از خانه بیرونش کرد و شکم دوم
ماند و سر شکم سوم خودش رفت. ها، از اینجا رسیدیم به اینکه زن‌های همسایه به من می‌گفتند
خیلی شبیه فرخنده هستم. فرخنده اسم خواهر مرحومم بود. مهربان و بی‌کینه و هنرمند.
امیر پرسید مادرت هم تأیید می‌کرد حرف‌شان را؟ گفتم مادرم یک اخلاق بخصوصی دارد که
هیچوقت نمی‌گوید تو «مثل» فلانی خوبی. هر کس شکل خودش، قد و قواره‌ی خودش خوب است.
فرخنده اولین بچه‌اش بود و همیشه مادر تعریف می‌کند از خوبی‌هایش. من آخرین بچه‌اش
هستم و خوب، تعریف می‌کند از من ولی هیچوقت نمی‌گوید مثلِ کی خوبم. مثلاً آن روز
جمعه‌ای که با داداش احمد رفتیم کندوان و برگشتیم خانه، مادرم پرسیده بود این پسره
(امیر) چطوری بود؟ داداشم می‌گوید خوب، مثل اصغر آقا. اصغر آقا؟ دامادمان است. از
آن تیپ آدم‌هایی که خدا وقتِ سرخوشی خلق‌شان می‌کند، مَشتی و آقا و دست‌گیر. برای
توصیف‌ش اصلاً باید یک پُست بنویسم. خلاصه! مادرم تشر می‌زند که حرف بیخود نزن!
هیچ‌کس مثل اصغرآقا نمی‌شود!

حالا
دو سالی گذشته است و البته مادرم امیر را خیلی دوست دارد. حتی خیلی‌تر از من که
دختر ته‌تغاری‌اش باشم. ولی نشده است بشنوم جایی به کسی بگوید این امیر مثل اصغرآقا
خوب است. هر کسی شکل خودش خوب است. فد و قواره‌ی خودش.

حرف
حرف می‌آورد خوب!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* گوش
شیطان کر، گویا به لطف و مرحمت حق تعالی، دارد از این «قیدار» خوشم می‌آید. تا
صفحه‌ی ۹۳‌ که مرا دنبال خودش کشانده است، ببینم چه می‌شود.

** می‌دانی
مهسا؟ خیلی فکر کرده‌ام که چرا مثل سال‌های قبل نمی‌نویسم. آن شکلی. جوابی ندارم
جز اینکه، یک وقتی آدم عشق را می‌نویسد، خوشبختی را می‌نویسد. یک وقتی هم می‌رسد
که عشق را زندگی می‌کند. خوشبختی را می‌سازد. دیگر نوشتن را چه کار؟

  

 
  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.