هرجایی‌آنه!

۱. سم (+) نوشته بود: «وبلاگ را یکی باید بنویسد. یکی که مثل من خوشبخت نباشد. “رضایت باعث نوشتن داستان های خوب نمی شه. رضایت و خوشبختی قابل توصیف نیست. مثل مه، مثل دود. شفاف و فرّار. تا حالا نقاشی رو دیدی که بتونه دود رو نقاشی کنه؟” – اگنس، پیتر اشتام»

۲. سرم پر از سوژه است برای نوشتن. ولی دستم به قلم نمی‌رود. سرگرم خواندن «مدار صفر درجه»ام. چطور است؟ سرسام‌آور و در عین حال جذاب. در هر سطرش داستانی دارد. اتفاق دارد. نمی‌شود بی حواس جمع خواندش. اما زود هم خسته‌ات می‌کند. می‌بندی و می‌گذاری‌اش کنار. چشمانت درا می‌بندی و نفس عمیق می‌کشی. هولناک است.

۳. دیشب آخرین فیلم برتون را دیدیم. سایه‌های تاریکی. خوب نبود. می‌شد وسط فیلم هوس چایی بکنی یا پیامکی بفرستی. به قول دوست عزیزی :قصه نداشت!

۴. شما را نمی‌دانم. بچه که بودم نان تازه که می‌خریدیم، با داداش کوچیکه می‌نشستیم و به گُلش ناخنک می‌زدیم. گلش کجا بود؟ آن وسط نان که خوب برشته شده بود و خوشمزه بود. که چی؟ که برخی مقراض برداشته‌اند و گل «بوسیدن روی ماه» را جدا کرده‌اند. که چی؟ که مادر شهید که قلیان نمی‌کشد. که چه معنی دارد شهید عاشق دختری شده باشد و الی آخر. چرا گل فیلم است؟ چون این تکه را که نبینی نمی‌فهمی چرا این دو مفقودالاثر اینقدر نزدیک بوده‌اند به هم و چرا مادرهاشان اینطور «رفیق» هم هستند و اصلا چیزی از فیلم دست‌تان نمی‌آید. شاید هم بیاید. آخر ما عادت کردیم فیلم‌های قیچی شده ببینیم و بفهمیم چی به چی بوده است.

۵. حامد اسماعیلیون (+) در نهمین سال وبلاگ‌نویسی‌اش از مصائبش نوشته است. خوب هم نوشته است. دست روی نکات جالبی گذاشته است که به گمانم دست و بال اکثریت وبلاگ‌نویسان را بسته است. یکی از مصیبت‌های دردناکش اشاره به آن دسته موجودات پرحوصله، گرامی، سخت کوش و وجدان‌مداری است که از زور غمخواری‌های خیراندیشانه دست به فحش و تهمت و افتراشان ملس است. خسته نباشند واقعا. چرا؟ آخر من یکی را سراغ دارم که با وجود مشغله‌های فراوان اقتصادی ادبی سیاسی اجتماعی فرهنگی و یک عالمه دیگر، دغدغه‌ی اضمحلال من رهایش نمی‌کند و من سخت نگرانش هستم. خدا قوت علیا مخدره!

۶. با فیزیوتراپم حسابی دوست شده‌ایم. هر بار در مورد مسائل مختلفی صحبت می‌کنیم که البته مرتبط هستند با شرایط فعلی جسمی من. دیروز در مورد اثرات منفی «ترس» صحبت کردیم. گفتم کاردرمانگر قبلی‌ام طوری مرا از ایستادن روی یک پا و امکان آرتروز ترساند که بالکل نشستم و نشستن همانا و همین!

گفت به نظر او حتی اگر آرتروز می‌گرفتم که بعید بوده بهتر از این وضعیت فعلی من بود. قرار شد نترسم. قرار شد هرطور که شده دوباره سعی کنم مثل قبل بلند شوم و بایستم. و چه می‌دانی چه سخت است این ایستادن!

۷. آدم کیف می‌کند می‌رود وبلاگ دوستانش و عکس میوه‌های جان‌شان را تماشا می‌کند. مستانه، مژگان و ساناز قدم‌های نو رسیده مبارک خیلی.

۸. طلا؟ دلار؟ فیلتر؟ …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.