صورت آبی‌ات ای عشق.

کافی‌است چشمانم را ببندم، از خلال آبی‌ترین حفره‌ی عالم نورانی‌ترین تصویر تو را می‌یابم چلیپای بازوانت بر سینه، ایستاده در شرقی‌ترین حضور و من محو و خاموش و لرزان. مرا به آشناترین اسم صدا بزن نه به زیباترین صدا. غم را که گره خورده است بشکاف از سر آستین‌هایم. گریه را می‌شود به حاشیه دامن نیز برگرفت. من از شدت غم سراسیمه‌ام محبوب. از شدت تنهایی. زخم‌هایم از تشنگی ترک می‌خورند و در خواب‌هایم ریشه می‌دوانند. چشم بر هم زدنی که شب می‌رسد من هوای آبی روشنی را دارم که صبحم کند. 

از خواب می‌ترسم. 

از شب و رسیدن سیاهی و تماشای ماه گرسنه می‌ترسم. 

از هول تنها-بیداری در شبان سراسر درد و اندوه و دست و پای خسته و بی‌حرکت. مرا برنمی‌گیری دیریست میان بازوانت. دستانت را نمی‌نهی بر کتف‌هایم ـ جای پرواز. بال. نمی‌گویی بخند. بیا. برو. بنشین. چشم‌هایت را مبند محبوب که تیره‌تر از اینم تحملم نیست. از آبی محرومم مکن که زندگی‌ست. آبریزگاه حیاتم میان سبزترین حواشی سرگردان مترس‌های نازنده نابخشوده‌ای که منم. صدایم بزن به نامی که آشنای ماست. حالا که غریبانه‌تر نشسته‌ام در سایه‌سار چشمانت به انتظار و نیاز دست‌هایت را دور مگردان از دستاویزم. محرم لحظه‌های پاکدامنی‌ام بگذار سر بگذارم بر زانوانت، گهواره‌های ساکت روزهای گم ـ رفته‌ام. 

محبوبم، نگاهم کن که دیری‌ست حفره‌های صامت این چاه‌های واژگون که می‌خواندی‌شان لبریزند از بی‌نگاهی. این سینه که می‌نوشتی‌اش به عشق به تپش به لرزش به احساس گنگ زندگی خالی مانده‌ای است کویرگونه تهی از نور. 

آب. 

نوشتن. 

گوری متحرک از این سرتاسری تا بدان سراسری. مرا بر دوش قاصدانی می‌برندم بی دست. بی پای. بی زبان ذکر حتی. سیاهوارگانی شادمان و عجول. من ترسو و غریب و بی‌کس کوبشی هستم گاه به گاه بر درگاه این مغاک. صدایم بزن. کافی است چشم‌هایم را ببندم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.