اتاق
پنج اتاق عمل بیمارستان شهدا باشد، من باشم و خانم عبادی و دکتر فریدون میم. خانم
عبادی مثل همیشه گیر داده باشد به فریدون که زن بگیر و فریدون عقدهی خودکمبینیاش گُل کند باز که
من دهاتیام کی به من دختر میدهد بابا.
خانم عبادی بگوید خانوم جعفری یک دختر خوب میشناسد همشهری خودت. من؟ زل زده باشم
به چشمهای فریدون ــ که عجیب چشمهای حسین لیلا شبیهشان است. بپرسد راست میگوید؟
یادم بیاید در اتاق استراحت روزی از ترانه گفتم و موهای بلند فرفریاش و پوست سفید
مثل برفاش و خانومیاش و دست و دلبازیاش در سلام و لبخند. اهل خوی بود و دانشجوی
پزشکی. بگویم آری و ماسک صورتم را و عینک شیشه فتوکرومیک چشمهایم را قایم کند.
توی سالن جلویم را بگیرد که بپرسد: «مثل خودت خوب است؟» بغض
کنم و بگویم خوبتراست حتی و بروم. بدوم. گُم شوم. سال تمام شود و من طرحم با
استخدامم تداخل کند بزنم بروم بیمارستان زنان. گُم کنم خودم را و دور شوم از
فریدون و از روزی که خسرو و ضیاء او را از من دور کردند. از چشمهایش. از بغض من و
حسرتِ او.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ژانر اینهایی که میگویند کلی
خواستگار دکتر مهندس داشتم!!
+ وبلاگ نقاشیهایم به روز شد (+)