اول: چه
بخواهید قبول کنید یا نه، شبکهی مستند یک شبکهی موفق در تلویزیون ایران است. در
این شبکه برنامهای به نام «نردبان» پخش میشود که کارهای مستند آماتوری را پخش میکند که
توسط منتقد نیز کم و کاست یا نقاط قوت مستند بررسی میشود. آنچه باعث شد امروز
پُست بسیار مفصلم با عنوان «اگر مسلمانی این است …» را بگذارم کنار، مستندی بود
که امروز پخش شد به نام «شیخ
علی».
مستند
با نماهایی از یک مکانیک شروع میشود. مکانیکی که در نماهای بعدی، با لباس معممی،
پیشنماز مسجد محله است و در نمایی دیگر با لباس زورخانهای در گودِ زورخانه.
روحانی
که به کف آورنِ نانِ بازو را ادامهی همان راه انبیایی میداند که خاتمشان بر
دستِ کارگر بوسه زده است در توضیح و نه توجیه عملکردش میگوید خداوند حضرت داوود
را مؤاخذه کرد که چرا بیکاری و از بیتالمال میخوری. حضرت داوود چهل شبانهروز* به پیشگاه
خدا گریست تا خداوند آهن را در دستان او نرم کرد و زرهسازی به او آموخت. مستند به شدت تأثیرگذار و عالی بود. جوری که برای اولین
بار در طی چندین هفته تماشای برنامه نردبان، به ۳۰۰۰۰۸۲ پیامک زدم و به این مستند
معناگرا، نمرهی عالی دادم. باشد که از این مردمانِ خدا، بیشتر و بیشتر ببینیم.
دوم:
دو سالی میشود که نمایشگاهِ کتاب نمیرویم. آن هم وقتی دوستانِ نزدیکی کتابهای
چاپ شده دارند و فرصت غنیمت است. مثل احمدرضا و بوالفضول و آقای کاظمی عزیز و آقای
شرفخانلوی گرامی و خیلیهای دیگر.
آنها
که میروند خوش به حالشان. ما هم خوشحالیم بدین شورِ کتاب.
سوم:
تعدادی از کارهای من، به همراه کارهای فوقالعاه زیباتری از دوستان هنرمندِ اماسی
در نمایشگاهِ آثار هنری اماسسنتر،
واقع در تالار اندیشه، خیابان شریعتی نرسیده به پل سیدخندان از جمعهی گذشته تا جمعهی پیش رو به نمایش در آمده است.
فروش کارها مصرفِ خیریه دارد.
چهارم:
من خوشحالم. چون نقشی به شدت کلیدی در وصلتِ خواهرزادهی عزیزم مهدی و خانم
نازنینی بازی کردهام. مهدی دو سال از من کوچکتر است و وقتی او را در لباس دامادی
تصور میکنم دلم غنچ میرود. خانم عروس را ندیدهام هنوز. در عقدشان حضور نداشتم.
ولی آنقدر این واقعه برایم شیرین است که هلاکم.
از
طرفی ناراحتم. پریشب خواب دیدم میخواهم در خانهی پدری زیر درختها دراز بکشم و
هر بار که میخواهم سر بر بالش بگذارم
صدای نفس عمیقی را میشنوم و سر بر میدارم. بار سوم زمزمهی سلام هم شنیدم حتی.
خبردار شدم درخت آلبالو را بُریدهاند. چون گویا خشک شده بود. در چند مرحله. اگر
خشک بود آن نفسهای عمیق چه بود؟ و آن سلامِ آخر.
خاله
سکینهام که داستانِ قهرمان خان [قیزتامام]م را نیز با او آغازیده بودم، بدحال
است. امروز و فرداست که برود. افسوس که از روز عقدم به این سو دیگر ندیدمشان …
نمیبینمشان.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*چهل در ادبیات، یعنی بسیار. بسیار.
نه الزاماً خودِ عدد چهل.
** آقای شرفخانلوی عزیز (+) ممنون که فرستادن کتابتان را به
آدرس منزل پیشنهاد کردید. شرمندهتان شدم.