«… گفتم «علی بالا! مبارکت باشد رخت
شهادت. ببین حسین و فاطمه آمدهاند به دیدنت. چشمهایت را یک بار دیگر باز میکنی
ببینیشان؟» فاطمه گفت «علی! ببین! حسینت را هم آوردهام. چشمهایت را باز کن که
ببینیاش …» گفتم «چشمهایت را باز کن ببینم هنوز همانقدر سرخاند؟ چشمهایت را
باز کن یک بار دیگر حسینت را ببین …»
چشمهایش
را باز کرد! …»
اشتباه
میکنید! من زندهام/کتاب علی شرفخانلو/به همت حسین شرفخانلو/نشر روایت فتح/ص.۱۷
شنبه
که پستچی در زد، تنها بودم نشد در را باز کنم. یکشنبه هم پستچی آمد و باز تنها
بودم. امروز امیر رفت و بسته را گرفت. من خواب بودم. بیدار که شدم کتاب را گرفتم و
یکنفس تا صفحهی هفده خواندم. نفسم بُرید.
من در
صحت حرف مادرها شک نمیکنم.