بروی
خانهی دوست. بنشینی گوشهای دنج پر از دار و درخت. خنک. سبز. بوی حیات بپیچد در
جانت. دوست صمیمی باشد و دلپذیر که مدام چشمهایش را بدزدد که نبینی قرمز شدهاند
و خیس. دل را بگذاری آنجا لابهلای روندهها. برگردی و مدام در تمام مسیر برگشت
دستت نرود سمتِ گوشی که کوتاه بنویسی دوستت دارم. نتوانی.
(+)