از یک جایی خارج شده بودیم و جلوی ساختمان در حال احوالپرسی با کسانی بودم که یادم نیست. لباس رسمی تنم بود و کمی آنسوتر خواهر بزرگترم، خالهی کوچکم، مادرم و خاله سکینه ایستاده بودند منتظر. با نقشهای در سر. از جمع جدا شدم و دست انداختم دور شانهی خاله سکینه که قدش از من کوتاهتر بود. صورتش گرد و پُر و سفید بود ـ چیزی که یقیناً نیست الآن ـ صورت خاله کوچکم هم همین شکلی بود که میدانم نیست. مادرم بود و نبود. تسبیح هم بود همراه مادر و پدرش. وارد جایی شدیم شبیه بازارچه. خیابان پایینتر از سطح پیاده رو بود. عصرگاه بود و چراغ مغازهها روشن. خاله گلایه داشت از مادر که نمیرود دیدنش. گفتم مادر خیلی پیر شده است خاله جان. گفت من هم پیرم و تازه انگشت پایم قانقرن است و درد میکند با این وجود آمدم ببینمت. یادم نیست خاله دیابت داشت اصلاً یا نه؟ شانههایش را به مهر جنباندم و به سینه فشردم. خندید. توی دستم تکه بزرگ طالبی بود و قدمزنان داشتم پوست میگرفتمش. گفت به من از این بده. گفتم چشم خاله جان بگذار بشقابی چیزی پیدا کنم. پشت سرم داداش احمد داشت با کت و شلوار توی سینی بزرگی هندوانه میخورد. طالبی را دادم دستش گفتم بگذار توی بشقاب بدهم خاله بخورد. بشقابی تحویلم داد با اندکی آب هندوانه و تعدای تخم هندوانه که لَختی گوشت میوه به تن داشتند. گفتم این که چیزی نیست! کمی هندوانه بگذار. ظرف پُری آورد جلو و سر انگشتی هندوانه ریخت در ظرف خاله. ندیدم دیگر که خاله خورد یا نه. رسیدیم سر کوچهی ما. وسط کوچه تا سر بنبست ما آبنمایی بود با اندک آبی و پُر از انواع ماهی که در حال جان دادن بودند. یعنی ماهی واقعی نبودند انگار. انگار اصلاً ساخته شده بودند تا وانمود کنند دارند جان میدهد و صدای خِرخِر بلند بود توی کوچه. سر بنبست سفرهای پهن بود و آهویی پوست کنده میان سفره بود که پَرههای بینیاش به خِرخِر باز و بسته میشد. سفره، سفرهی داداش کوچیکه بود.
میانهی این خواب یکباری جلوی مغازهی حاجی شعبان خدابیامرز که حالا اثری از آن نیست، به مادر گفتم مادر در خواب خاله را دیدم فلان. مادر گفت خواب شیطان است توجه نکن. خواهر بزرگه هم بود. صورت او هم پُر بود و سفید. هر چند فقط نیمرخش را میدیدم. یکجایی از خواب دیدم توی خانهی خودمانیم. امیر به شکم کنارم دراز کشیده است و من به پهلو و دارم برایش از خواب عجیبم میگویم. میخندد که خانومی در فلان کتاب نوشته خواب فلان روز ـ جمعه فکر کنم ـ خواب شیطان است. دیدم مرد عجیبی آمد از سمت پا میوه بگذارد میان ما. گفتم این شیطان است امیر و مرد شد کودکی که خودم را انداختم رویش تا بمیرد. زورم نرسید چون پاهایم حرکت نداشت. سر شیطان هنوز سفت و گرد پیدا بود دست دراز کردم که امیر کمکم کن! امیر روی ریل بود و عین این فیلمها داشت دور میشد، دراز کشیده به شکم ـ در حالیکه میخندید و چال روی گونهاش پیدا بود.
بیدار شدم و سر شیطان هنوز سفت و آسیبناپذیر زیر بالاتنهام بود. صدا زدم امیرآقا بیا کمکم کن! امیر اتاق خواب بود و من اتاق دیگر. چند باری صدا زدم که کامل خواب از سر خودم هم پرید. امیر آمد و گریه کردم که امیر خاله سکینهام دارد جان میدهد حتماً؟ این چه خوابی بود دیدم؟