گاهی پیش میآید که من صبحهای خیلی زود بیخواب میشوم و دلم هم نمیآید امیر را بیدار کنم. بعد فکری به سرم زد و از محوطهی بالای تخت که به عنوان کتابخانه داریم استفاده میکنیم کتاب باریکی را برداشتم تا بخوانم. از ریچارد براتیگان بود که من چندان از نگارشش خوشم نمیآید. چارهای نبود. دم دستترین کتاب همین بود. «هیولای
هاوکلاین».
فرق داشت. از همان اولین جملات و کلماتش مشخص بود که براتیگان این بار قصد دارد در دلم جا باز کند. لذتبخش بود. خصوصاً که مترجم محترم آقای حسین نوشآذر مجبور بوده است
برای قابل چاپ کردن ترجمهاش شگردهای طنزآمیز سادهدلانهای مرتکب شود. مثل لذت بردن از غذا در اتاقهای جداگانهی کامرون و گریر با خانمهای هاوکلاین.ولی تا رسید به هیولا و اتفاقات عجیب و غریب خانه، انگار که هیولا با قلم براتیگان هم شوخی کرده باشد نظم قصه به هم ریخت و سر و ته داستان درهم برهم شد. جملات تکراری.
وقایع الکی. کش و قوسهای بیخود. حواسپرتیهای غیرقابل بخشش. براتیگان با این کارش قدرت هیولای هاوکلاین را آنقدر طبیعی و ملموس کرده بود که ببخشمش و جایی در دلم برایش باز کنم.
ممنون ریچارد!