محبوب دوران پاکدامنیام؛
انگار کن من تمام راهها را رفتهام. تمام غصهها را خوردهام. تمام دردها. تمام رنجها. زهرها. لذتها. عشقها. مِیها. تو انگار کن من تمام ستارههای کف دستم را ذکر گفتهام. زانو به زانوی خدا نشستهام. تو انگار کن تمام نور دیدهگانم را گریستهام. خون. من، میان دخترکان شوخ و شنگ کلاس نقاشی خانم گراوانچی نخنماتر. تو دست بر سمت چپ سینهات. بیایی دستم را بگیری؟ بیایی برویم؟ تمام شوم؟ گم شوم خیس شوم غرق شوم عشقه شوی به تنم به روحم به قلبم به دستان کوچکم؟ وقت نشده است بیایی برویم؟ به سرزمینی که از آن خاستهای؟ خستهام مارتی.