شرزین چگونه است که تمام روز چاقو تیز میکنید؟
دیروز حوالی ساعت ده برق رفت. برق رفت اصطلاح یا جملهی عجیبی نیست؟ برق که رفت داشتم نوشتهی آیدا احدیانی را میخواندم در مورد بچه. توی فیسبوک کلی کامنتهاش بار منفی داشت و گویا در جاهای دیگر هم واکنشها منفی بوده. اینها را روز قبلش یا همان صبح دیروز قبل از ریدر دیده بودم. منتظر متنی بودم که ضداجتماع باشد. نشد البته بخوانم. برق رفت.
اینکه روزها برق نباشد برای کسی مثل من که نگران ماشین لباسشویی و جارو برقی نیست و خواندن متن احدیانی را میتواند دیرتر هم ادامه دهد خیلی هم بهتر است. دراز میکشم و به واسطه نوری که از پنجرهی بزرگ آشپزخانه تمام اتاق را روشن کرده است به جز سمت اتاق خواب، کتاب میخوانم. «آخرین انار دنیا» نه، «طومار شیخ شرزین» بیضایی را. امیر چند شب پیش وقت خواب گفت داغان شده است وقتی تمامش کرده است. چند روز قبلترش رفته بود حسابی دلی از عزا درآورده بود و کتاب خریده بود بیکه از من بپرسد چه میخواهم، که سلیقههامان یکی است خوب! راست هم میگوید. وقتی همخانه شدیم نصف کتابهامان مشترک بود! نصف دیگر … خوب بعد که خواندم مشترک شدم ولی او هرگز از نصف دیگر کتابهای من استفاده نکرد چون به دردش نمیخوردند. تخصصی بودند.
گفت سوسن این را بخوان. بیضایی آرزو دارد این را یک روزی ببرد روی صحنه. یکجاییش را هم برایم خواند، مثل چند سال پیش که عادت خوب همکتابخوانی داشتیم. شروع کردم تا او هم کتاب «داستان یک شهر» را تمام کند. چند صفحه که خواندم گفتم این نمایشنامه است؟ گفت بله. گفتم این خیلی تغییر صحنه دارد توی سن که … گفت نه، نه! فیلمنامه است. من خیلی بیجهت گاهی دقت دارم. خوابم گرفت و خوابیدم.
برق که رفت برداشتم ببینم این مرد ظریفالقلب مرا باز کی با کلماتش سحر کرده است؟ تمام که شد، امیر هنوز کارش بیخ داشت. سر کار نبود، سر کار دیگری بود که بیخ داشت. نگفتم کتاب را تمام کردم. قرآن میخواندم که در خانه را زدند. هنوز برق نیامده بود. باز هم اصطلاحی غریب. جواب دادم. زن همان مردی بود که قناری دارد و مدام داد میزند. گفت در را باز کن برایت سمنو آوردهام. مغز بهمنیام فرمان داد بگویم نمیتوانم در را باز کنم.گفت سمنو آوردم ها. گفتم من نمیتوانم باید صبر کنید همسرم بیاید. بعد از کلی اصرار رفت. دوباره خوابم گرفت.
وقتی بیدار شدم ساعت سه بود. برق هنوز قطع بود. باز قرآن خواندم. این دومین ختم قرآنم است. اما با صدای بیصدا. برق میآید و امیر میگوید رسیدم. ولی تا برسد خانه یکساعت بیشتر توی راه است. زنگ میزنند. در میزنند. همان زن همسایه است. جواب نمیدهم. خانه سوت و کور است. میرود. همین دیشب بهش فکر میکردم! به اینکه چقدر مرا یاد زن همسایه بالایی خانه قبلی میاندازد. نمیدانم صاحبخانهاند یا نه. ولی کاش عاقبتش مثل آن زن نباشد. امیر یکساعت بیشتر گذشته میرسد.
میگویم شرزین را خواندم. داغان نشدم ولی انتظار چنان عاقبتی را نداشتم. صحبت میکنیم از سانسور و آزادی یواشکی و فیلم و کتاب و مادر و برادر و حتی دکتر کاشفیمهر. میرود اتاق خواب «زمین سوخته»اش را بیشتر به انتها نزدیک کند. باز دارد رکورد مرا میشکند. من نمد میدوزم. میآید و میدرازیم جلوی تلویزیون به تماشای کلاهقرمزی سال ۹۱. میگویم سال بدی بود. میگوید اوهوم. ولی بهش فکر نمیکنیم. در میزنند.
زن همسایه است. با دخترش میآیند داخل و در را میبندند. من دراز کشیدم. توضیح میدهم سیزده سال است اماس دارم و دو سال است راه نمیروم. بغض، ذوق همهاش را با هم دارد. کم مانده چادرش را دور کمرش ببندد خانه را تمیز کند. از اینکه من از صبح تا برگشتن امیر در خانه تنهام ناراحت است. شماره میخواهد بدهد کاری داشتم بهش بگویم جای خواهری. میگوید البته تا یکماه دیگر باید بروند. تلفن خانه هم چون بدهی داشتند قطع است. شماره موبایل میدهد، دو بار میگویم اسمتان؟ انقدر تند حرف میزند و ابراز لطف میکند اصلاً نمیشنود. بیخیال میشوم. فقط میخواستم فکر کند جدی گرفتهام. لابد او هم جدی نبوده. امیر جای سمنو توی ظرفشان شیرینی میگذارد. میروند.
آه لعنت! خدا کند عاقبتش مثل همسایه بالایی آن یکی خانهمان نشود. عاقبتها یکیاند انگار. مثل عاقبت شرزینیها.
___________________________________________
* میخواستم تیترم این باشد که امید حسینی مطلبی با همین عنوان (+) نوشته بود زیبا ولی متفاوت. خواندنش خالی از لطف نیست.