بر خنگِ راهوار زمین

کامنتینگ غیرفعال است.

 

این ماه رمضان که برسد به انتها، دو سال است که راه نرفتن که هیچ، نایستاده‌ام. درد ناگهان از اردیبهشت آمد نشست بیخ لگنم، جایی که پای عروسک کودکی‌هامان را بزرگتری جا می‌انداخت و کم‌کمَک راه رفتن و بعدتر ایستادن حتی نتوانستم. تا شبهای بی‌خوابی از درد که امیر گوش به زنگِ حتی پهلو به پهلو کردنم بود تا صبح. که نشستن حتی سختم شد. درد چنگکی دارد فرو رونده، ظاهراً یکجایی هرجایی. همه تن را می‌فسرد، می‌چکاند. دکتر صحرائیان گفت درد همزاد دویک است، فیزیوتراپ گفت درد را ناچاری. بساز. ساختنم به قیمت از دست دادن پای راستم و پنج پلاک جدید در نخاع گردنی تمام شد. رنجور و خسته و پرخاشجو. مستأصل شنیده‌ای؟ همه گفتند همین است تحمل بایدت بی هیچ پیشرفتی.

معجزه از رمضان نود و دو آمد. دستی که خواهرانه‌تر از مادرانه نشست روی پایم مرغ یاحق. درد رفت و آرامش مهمان سینه‌مان شد. رنگ برگشت به صورتمان و لبخند به لب‌هامان. دردی که می‌گفتند همزاد است دروغ بود. دیدیم که راست نبود حداقل. به دکتر صحرائیان که گفتم باور نمی‌کرد بماند. زندگی صورت ملایم‌تری یافت. هر چند کُندوار اما همیشگی. صورتی که مهربان است با من، ما. صبور است با بیماری. بی چراغی در دست شباهنگام.

هنوز راه نرفته‌ام اما کنار امیر ایستاده‌ام که نگاهش را خیس شوق ببینم. خودم از شوق تماشای جهان از بالای شانه‌هایم مسرور. کمر راست کردن سخت بود. هست هنوز ولی ممکن است.

امروز هفدهم تیر است. چهار تیر پیش از این همین روز آمدی به دیدنم. مضطرب و شیرین و صبور. گویی هرگز دور نبوده باشی از من. اتفاق از چهاردهم خرداد کشانده بود خودش را تا امروز. همین‌قدر امروز که پرسیدم و یادت نبود گیج بودی و محجوب. بلند بالای نازنینم.

دیشب پدر در خواب نشسته بود با نیم‌تنه‌ی کاموای سرمه‌ای‌اش. آبِ هنوز زیر پوست صورتش نخزیده بود توی پاهایش که از راه رفتن بترساندش تا دم مرگ. لبخندش بی هویدای دندان‌هایش گونه‌هایش را گرد برده بود بالا و درخشش چشم‌هایش به من. گفت از آنچه می‌خورید به من هم بده. اضافه‌تر ترب سقیدی برداشتم رنده کنم کنار بشقابش که دوست داشت. تکه‌های آب‌پز مرغ و هویح بود. اما تا بیایم آماده کنم ببرم برایش هزار کار پیش‌آمد کرد. بعد از نماز صبح یادم که آمد دوباره فاتحه‌ای خواندم که روحش شاد است از من ان شا الله. و ثواب را باید زود برسانمش بی سرگرمی دلمشغولی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نام کتاب شعری به گمانم از اسماعیل خویی.

** فاطمه خواهر امیر می‌گوید «دختر ستاره‌ای»(+) از همه قشنگ‌تر بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.