Those were the days*

آن روزهای اولی که علایم ام‌اس داشت خودش را نشان می‌داد ترسناک‌ترینش، بعد از پیچیدن پاهایم به هم، حس غریبی بود. حس مبهم و گول‌زنکی که دلگرم‌کننده هم بود لامصب. مثلاً حس کنی خواهرت همچنان نشسته سمت پاهایت و دستش همان‌جا مانده برای دلداری. جای دستِ خواهر سنگین و عمیق فرو برود توی پایت. بگویی چرا و سر بلند کنی سمت خواهری که نیست. ساعتی است که رفته است. بی‌سر و صدا.

دیشب، وقتی بعد از حمله‌ی خواب بیدار شدم و صدای فریادهای زن و شوهر خانه پایینی بلند بود باز، حس کردم دست‌هایم خالی‌اند. تمام آنچه روزگاری داشتم و هر یک با نخی به دستانم گرفته بودم محکم، دیگر نیستند. مدتهایی طولانی، ـ سالها شاید ـ است که بی‌هوا رها شده و دور گشته‌اند و من، با حسی مبهم و گولزنک که این‌روزها در دستانم شدت گرفته است، خیال کرده‌ام سفت چسبیده‌امشان. سفت دارمشان …

__________________________________

* ترانه‌ای از mary hopkin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.